تبیین ظهور غرب (نقدی بر اندیشه های اروپامحور)
این متن در واقع، پاسخی است از سوی دکتر هابسن به نقد دکتر دیوشین بر کتاب ریشه های شرقی تمدن غربی که بنده ضمن ترجمه ی این کتاب منتشر نموده ام. با تشکر فراوان از جناب دکتر هابسن برای ارسال این مقاله برای بنده، آدرس آن چنین است:
John M. Hobson, “Explaining the Rise of the West: A Reply to Ricardo Duchesne” Journal of the Historical Society VI:4 December (2006): 579- 599
اما ترجمهی مقالهی پاسخ نویسنده به نقد کتاب:
من واقعاً از نقد مؤثر و صریح ریکاردو دیوشین راجع به کتاب اخیرم، ریشههای شرقی تمدّن غربی،(۱) که در سطح و گسترهای بسیار وسیع صورت گرفته است، خیلی خوشحال شدم؛ انتقادی که البته در ضمن آن با حملهای همهجانبه، شماری از دیگر مورّخان جهان غیر اروپامحور را نیز مورد هدف و انتقاد خود قرار داده است.(۲) دیوشین در این بحث عمیق و گستردۀ خود بدون شک موضوعات واقعاً جالب و مهمی را مطرح مینماید. اما با توجه به اینکه این موضوعات غالباً در ضمن مباحث دیگری مطرح میشوند و بحث را از روند اصلی خود خارج میکنند و در آن وقفه میاندازند، ضرورتاً به سوی هدف همواره در حال حرکت و متغیری به پیش میرود، که البته این کار مرا در پاسخگویی بسیار دشوارتر میسازد. از همین رو، من با توجه به برداشت خودم از این بحث، محورهای اصلی مورد انتقاد وی را در این زمینه، به سه بخش تقسیمبندی مینمایم و سپس هریک از آنها را بهطور جداگانه در بخشی مجزّا مورد بررسی و ارزیابی قرار میدهم.
ارائه تصویری غیر اروپامحور از تفکّر اروپامحوری بهعنوان شخصیّتی پوشالی؟
اوّلین موضوعی که دیوشین مطرح میسازد این است که من و دیگر نویسندگان غیر اروپامحور عملاً چهرۀ انسانی پوشالی از «اروپامحوری» خلق کردهایم. بنا به عقیده وی دو مسئله اساسی سبب بروز این امر شده است. اوّل اینکه من خیلی بر ادّعاهای مبالغهآمیز و افراطی اظهار شده در متون منسوخ قدیمی تکیه دارم و نوشتههای جدیدتر و خوشنامتر را رها کردهام.(۳) و مسئله دوّم که به مسئله اوّل وابسته است این است که نوشتههای جدید اروپامحوری را نمیتوان در شکل و قالبی یکسان و یکپارچه ارائه نمود، چراکه در این نوشتهها به طیف و گسترهای وسیع از مباحث غیر اروپامحور نیز استناد میشود (و در نتیجه یک «اروپامحوری پیچیده» شکل میگیرد– اصطلاحی که من به اختیار خود از آن برای نشان دادن مشخصۀ بارز چارچوب کار دیوشین استفاده میکنم). بر اساس ادّعای وی، بهعنوان نمونۀ بارز نویسندهای که از چنین اروپامحوری پیچیدهای بهره میگیرد، میتوان به دیوید لندز نویسندۀ کتاب ثروت و فقر ملل اشاره نمود.(۴) ولی چنین چیزی واقعاً تعجبآور است، چراکه لندز اصرار دارد که اروپا، و نه آسیا، محرّک اصلی تاریخ جهان در هزار سال اخیر بوده است، و بعد ادامه می دهد که «ممکن است بعضیها بگویند اروپامحوری برای ما و بلکه برای جهان، مضرّ است و در نتیجه باید از آن اجتناب نمود. این افراد باید از آن اجتناب کنند. اما من حقیقت را به خوشبینی ترجیح میدهم. من به دلایل خودم اطمینان کامل دارم».(۵) همچنین تصوّر اینکه تفکّر اروپامحوری لندز یکی از اهداف اصلی من در کتابم بوده است، نیز واقعاً حیرتانگیز است. ولی دقیقاً به همین دلایل، پذیرش چنین چیزی واقعاً مشکل است، چراکه لندز معیارهای سخت و غیر قابل انعطافی جهت مورد ملاحظه قرار دادن اینکه آیا بسیاری از روایتهای اروپامحوری واقعاً به همان پیچیدگی هستند که دیوشین سعی دارد به ما بقبولاند یا نه، ارائه مینماید. دیوشین مدّعی است که توصیف تحلیلی معیار من از حکومت مغول [بر اساس تفکّر طرفداران اروپامحوری]– بهعنوان «لِویاتانی وحشی و سیریناپذیر» که شیرۀ منابع و داراییهای اقتصاد هند را میمکد، و در نتیجه جلوی رشد اقتصادی آن را میگیرد– توصیفی غیرمنصفانه است. ایراد او در این زمینه، این است که منبع من برای چنین توصیفی متن کتابی قدیمی مربوط به هشتاد سال پیش، به نام از اکبر تا اورانگزیب نوشتۀ دبلیو. اچ. مورلند به سال ۱۹۲۳م. است.(۶) دیوشین مدّعی است که کتاب لندز منبع بهتری است، چراکه میتوان از طریق آن به دیدگاه مثبت و قابل اعتمادتری دست یافت، دیدگاهی که بر اساس آن، «نهتنها هند از اقتصادی “ایستا” و “عقبمانده” برخوردار نبود، بلکه حتّی در واقع بهترین منسوجات و کامواهای پنبهای جهان در هند تولید میشد… هند از نیروی کار عظیم و ماهری برخوردار بود».(۷) پیش از آنکه به تحلیل و بررسی این بخش از کتاب لندز و ارزیابی این مطلب بپردازم، باید از طریق پاک کردن پیشزمینهای که بحث سوگیری گزینشی طرفداران اروپامحوری حول آن میچرخد، مطلب مهمی را بیان کنم.
همانگونه که در فصل اوّل کتابم توضیح دادهام، هنگامی که متفکّران طرفدار اروپامحوری اذعان مینمایند که یک دستاورد اقتصادی خاصّ و یا «مجموعه منابع و دستاوردها» (عقیده، نهاد و یا فنّاوری) ریشه در شرق دارند، بلافاصله پس از آن با آنچه که من بند شرقشناسانه مینامم، مواجه میشویم.(۸) برای مثال، در پاسخ به این ادّعای من در فصل سوّم که سلسلۀ سونگ در چین به معجزه¬ای صنعتی در قرن یازدهم دست یافت، اروپامحورها پاسخ میدهند که این صرفاً «انقلابی نافرجام» بود که به دنبال آن سیر رشد و پیشرفت اقتصادی چین قطع شد.(۹) و بدین طریق، دستاوردهای مربوط به روزگار سونگ را بهعنوان دستاوردهایی جزئی و بیارزش به کناری مینهند. و هنگامی که همۀ بندهای شرقشناسانهای را که در همین راستا ساخته شدهاند در کنار هم نهیم، منجر به این نتیجۀ نهایی میشوند که ابتکار و خلاقیّت صفاتی هستند که صرفاً منحصر به اروپای غربی میباشند. تمام مقصود من از این کتاب این بود که تاریخ جهان را با بازگرداندن شرق به کانون توجه به¬عنوان عامل کمکی مدرنیته دوباره به تصویر بکشم، و در عین حال اروپا را نیز به جایگاه مناسب خود باز گردانم. پس آیا تفکّر اروپامحوری لندز واقعاً به همان پیچیدگی است که دیوشین میخواهد ما باور کنیم؟ اجازه دهید در بافت و سیاقی گستردهتر به بحث لندز دربارۀ سیاست و حکومت مغول که توسط دیوشین همراه با تلخیص ذکر شده است، بپردازیم.
در واقع، لندز چنین اظهار مینماید که امپراتوری مغول در هند «از نیروی کار عظیم و ماهری برخوردار بود که تولیدات آن در سرتاسر منطقه پخش میشد».(۱۰) اما در عین حال چنین استدلال مینماید که «اقتصاد هند از تولید مازاد قابل ملاحظهای برخوردار بود که دارایی و ثروتی هنگفت و افسانهای را نثار سلاطین و درباریان میکرد». به عبارت دیگر، تمام ثروتی که در این اقتصاد بدست میآمد، از فراهم نمودن امکان رشد و پیشرفت ناتوان بود، چراکه همۀ این ثروتها را دولتی مستبد و غارتگر به جیب میزد و تا قطرۀ آخر بالا میکشید. سپس در ادامه چنین استدلال میکند که مغولها «همچون اشغالگرانی مستبد اختیار کشور را در دست گرفتند و در عین حال هیچگونه احساس وفاداری و وظیفهشناسی نسبت به آن نداشتند». در صفحۀ بعد او تأکید میکند که «خودکامگی این حاکمان مسلمان» به استراتژی کلاسیک و جا افتادۀ دولت– موروثی وبری در این زمینه منجر شد که به موجب آن حاکمان– برخلاف شرایط حاکم در اروپای غربی– اطمینان حاصل میکردند که جلوی منابع قدرت غیر دولتی محلی کاملاً مسدود و گرفته شده است. هدف حاکمان این بود که «تا میتوانند با سرعت هرچه بیشتر و بالاتری کسب ثروت کنند و تا آنجا که ممکن است کمتر در حوزۀ اجتماعی سرمایهگذاری و هزینه نمایند. همیشه از دیگران بگیرند ولی در عوض چیزی به آنها ندهند». سپس او به بازگویی یکی دیگر از نشانههای اصلی نظریۀ استبداد شرقی میپردازد که بر اساس آن «دهقانان، و در حقیقت همۀ افراد تحت سلطه، هیچ حقی جهت بهرهبرداری از زمین نداشتند، و تنها بر اساس خوشایند حاکمان و مطابق میل آنها از زمین محافظت و از آن بهرهبرداری میکردند». او در این زمینه به یکی از شاهدان فرانسوی قرن هفدهم به نام فرانسوا برنییر استناد میجوید که اظهار مینماید در هند،
چیزی به نام حقّ مالکیّت و یا مفهومی به نام مفهوم مالکیّت وجود ندارد. هیچکس از ترس اخّاذی و مصادرۀ اموالش جرأت نشان دادن آن را ندارد. هیچکس به مسئلۀ بهبود و اصلاح روشها و ابزار تولید توجهی ندارد. و بر همین اساس، برنییر در ادامه به ارائۀ توصیفی وحشتناک در بیان مقایسۀ میان ثروتمندان اندک و فقرای فراوان، فرسودگی خانهها، احساس حقارت مردم عامه، فقدان انگیزۀ لازم جهت یادگیری و اصلاح خود میپردازد.(۱۱)
پس درنتیجه کاملاً بدیهی و واضح است که لندز یک دولت مستبدّ شرقی هندی را توصیف میکند که در حدود هشتاد سال جلوتر توسط مورلند ارائه شده است.
علاوه بر این، با توجه به بحث دیوشین دربارۀ دانش اسلامی، طرح این موضوع نیز در اینجا کاملاً بجا و شایسته بهنظر میرسد. هرچند دیوشین میپذیرد که لندز توجه چندانی به اصالت دانش اسلامی نداشته است، اما بعد به ارائه این ادّعای لندز میپردازد که «از حدود ۷۵۰ تا ۱۱۰۰م…. اسلام معلّم اروپا بود».(۱۲) من در پاسخ چنین استدلال مینمایم که لندز در این باره، از بند شرقی اسلامی معیار و شناخته شدهای بهره میجوید، حاکی از اینکه مسلمانان صرفاً مالکانی بیاراده یا مترجمان متون یونان باستان بودند که بار دیگر آنها را بیهیچ تغییری به دنبال دوران «فترت» عصر تاریک (قرون وسطا) به اروپاییان بازگرداندند. یا همانگونه که مارگارت ورتهایم بهطور مشخّص تأکید مینماید، «در نهایت، ردای یونانیان به جهان اسلام منتقل شد و در آنجا این میراث یونانی در پناه الله محفوظ ماند تا اینکه علاقۀ غربیها به این میراث مجدداً آن را زنده کرد».(۱۳) گزیدۀ کامل اظهارات لندز در این رابطه چنین است: «از حدود ۷۵۰ تا ۱۱۰۰م.، مسلمانان در حوزۀ علم و فنّاوری تا حدّ زیادی از اروپاییها پیشی گرفتند، و در نتیجه لازم بود تا اروپاییها این میراث [افکار و عقاید یونان باستانی] را مجدداً بازپس بگیرند، که این کار را تا حدودی از طریق ارتباط با مسلمانان در مناطقی مرزی همچون اسپانیا انجام دادند. در واقع، اسلام معلّم اروپا بود».(۱۴) در نتیجه باز به اینجا میرسد که سهم اصلی مسلمانان در این زمینه، صرفاً انتقال مجدّد متون اصیل یونانی به اروپا بود. علاوه بر این چنین چیزی مستلزم این معناست که مسلمانان تنها به این علّت در علم پیشرفت کرده بودند که بر متون یونان باستان تکیه داشتند، و هیچ نشانهای دالّ بر مشارکت آزادانه و مستقل متفکّران اسلامی در این رابطه وجود ندارد. یکی از اوّلین ادّعاهای دیوشین این است که «هابسون خیلی بهندرت توانسته است نویسندهای را در طرفداری از آنچه که او “روایت رسمی اروپامحوری” مینامد، بیابد».(۱۵) حال آنکه انبوهی از منابع وجود دارد که من میتوانم در این زمینه از آنها یاد کنم (همانگونه که در کتابم نیز این کار را کردهام)، منابعی که در حقیقت داستان قدیمی اروپامحوری را دوباره بازگو میکنند. لذا شایسته است به اجمال شماری از اینها را جهت دفاع از مطالعات خود در مورد تفکّر اروپامحوری مورد ملاحظه و بررسی قرار دهم. بسیاری از نظریهپردازان برجستۀ مربوط به حوزۀ چگونگی پیدایش و ظهور غرب– لیبرالها، نظریهپردازان نظامهای جهانی و نو وبریها– تا حدّ زیادی انگیزهها و محرّکهای خود را از پدرخواندۀ کلاسیک تفکّر اروپامحوری یعنی ماکس وبر گرفتهاند. و با توجه به اینکه دیوشین در جایی دیگر ]مقالهای دیگر] به نظریۀ وبر استناد میجوید، منطقی و بجا به نظر میرسد که نخست به وبر بپردازیم.(۱۶)
غالباً چنین پنداشته میشود که محور اصلی تحلیلی وبر بر تمایز میان مذهب مبتنی بر عقلانیّت (پروتستانتیسم/ کالوینیسم) در غرب و مذاهب مبتنی بر عدم عقلانیّت و یا سرکوبگر رشد در شرق استوار شده است.(۱۷) اما این بحث ماتریالیستی وبر، که اروپا از یک «توازن قدرت اجتماعی» میان همۀ گروههای عمدۀ اجتماعی و سیاسی برخوردار بود، ولی در شرق، قدرت اجتماعی و سیاسی در انحصار قدرت مرکزی قرار داشت، نیز به همان اندازه مهم بود. همانگونه که او در کتاب اقتصاد و جامعه خود، که پس از مرگش منتشر شد، مینویسد:
روی هم رفته، ریشههای خاصّ فرهنگ غربی را بایستی در تنش و توازنی غیرعادی، از سویی بین جذبۀ کاریزماتیک اداری و رهبانیّت، و از سوی دیگر میان ویژگی قراردادی دولت فئودال و حاکمیّت اداریِ نظامی دیوانسالار و خودمختار جستجو کرد… [برخلاف جهان غیر غرب که] قدرت در مقابل قدرت، و مشروعیّت در مقابل مشروعیّت قرار داشت.(۱۸)
از نظر وبر اروپا بیهمتا بود، زیرا جهان مسیحیّت ضمن توازنهای اجتماعی داخلی و ناحیهای قدرت دستخوش شقاق و چندپارگی شده بود و در این توازن هیچ نهادی نمیتوانست بر دیگر نهادها سلطه یابد. قدرت حاکمان سکولار (غیر مذهبی) در داخل کشور توسط خراجگزاران آنها (شوالیهها و کشیشان) و در خارج از کشور توسط امپراتوری مقدّس روم و پاپ متعادل میشد؛ و قدرت پاپ هم به نوبه خود توسط نهاد امپراتوری کنترل میشد- و از این رهگذر، از سلطۀ احتمالی نظام پاپ- قیصری جلوگیری بهعمل میآمد (برخلاف جهان اسلام). علاوه بر این، نهادهای داخلی مستبد نه تنها سرمایهداران کاپیتالیست را کنترل و سرکوب نمیکردند، بلکه به آنها قدرت و آزادی نیز اعطا میکردند، بهطوری که محیطی آزاد و بی¬قید و بند بهوجود آوردند که در خلال آن نظام سرمایهداری مبتنی بر عقلانیّت امکان رشد و توسعه یافت. این توازن قدرت اجتماعی در سطوح داخلی و منطقهای، کلیدی در اختیار وبر قرار داد که با آن درب مخفی مدرنیته را در غرب گشود. در مقابل، در سرتاسر مجموعۀ بزرگ و پیشگامانۀ نوشتههای جامعهشناسانۀ وبر، ادّعای اصلی او این است که در تمدّن اسلامی، چین و هند، دولتهای موروثی (پاتریمونیال) و/یا نهادهای پاپ– قیصری از ظهور و پیدایش جامعۀ مدنی مستقل و خودمختار جلوگیری میکنند.(۱۹) «موازنه» قدرت حاصله نیز جلوی رشد و پیشرفت توازن قدرت اجتماعی را هم در سطوح منطقهای و هم محلی میگیرد.(۲۰) درنتیجه، توان اجتماعی و اقتصادی در خارج از غرب، سرکوب میشد و امکان هیچگونه پیشرفت و یا حرکت رو به جلویی وجود نداشت. در مجموع، باید گفت که این همان منطق اصیل و ناب تفکّر اروپامحوری است.
جالب اینکه، رهیافت وبر منجر به ایجاد دریایی از منابع شده است که بسیاری از متفکّران در اعماق آن فرو رفتهاند. در حقیقت، چارچوب توازن قدرت اجتماعی، که در واقع همان مبحث «قدرتهای اروپایی و میزان اختیارات آنها» است را میتوان در تحلیلهای لیبرالی،(۲۱) نومارکسی،(۲۲) نظریۀ نظامهای جهانی،(۲۳) و البته در تفکّر نووبری(۲۴) یافت. بحث «توازن ژئوپولیتیکی قدرت» عمیقاً به این چارچوب مربوط است که بسیاری از تحلیلهای معاصر اروپامحوری حول آن انجام میشود.(۲۵) در این زمینه چنین ادّعا میشود که منحصر بهفردی غرب در سیستم و نظام چنددولتی آن نهفته است، نظامی که با توازن قدرت ژئوپولیتیکی حفظ شده است. این سیستم را میتوان با سیستم دولتهای پادشاهی (تیولداری) شرقی قابل مقایسه دانست، که بهعنوان نمونه میتوان به یک نمونۀ خلاف واقع رایج، یعنی چین اشاره نمود. همۀ آنها در این زمینه، بهطور آشکار و یا پنهان، از الگوی وبر پیروی میکنند.(۲۶) در نتیجه، جنگ میان دولتهای رقیب در اروپا به فرایندی برای رقابت سیاسی (تشکیل دولت) و رقابت اقتصادی (ظهور نظام سرمایهداری) منجر شد. بهطور ویژه، دولتها در پی اعطای قدرت و اختیارات به جامعۀ مدنی (و در واقع به طرفداران سرمایهداری) بودند تا امکان رشد نظام سرمایهداری فراهم شود،(۲۷) نظامی که آنهم به نوبۀ خود پایه و اساس مالیات، و در نتیجه قدرت نظامی دولت را تقویت میکرد. ولی در مقابل، در سیستم دولت تیولداری و یا «پادشاهی» (امپریالی) شرقی نه شاهد تشکیل دولت هستیم و نه ظهور نظام سرمایهداری، چراکه هیچگونه علاقهای به رقابت بین آنها وجود نداشت تا امکان وقوع چنین تحوّلاتی فراهم شود. لذا «گذرگاه آزادی»، به تعبیر وبر،(۲۸) که از طریق آن، دولت به «مردم» قدرت و اختیارات اعطا مینماید، همچنان بسته ماند و در نتیجه هیچگونه امکان پیشرفتی فراهم نشد.
این رویکردها، ضمن ارجاع به متون اخیر همراستا با خود، از «سیاست تبعیض نژادی تمدّنی» خشک و متصلبانۀ اروپامحوری بین شرق و غرب بهره میگیرند و به شکلی مشابه، به بازتولید داستان رایج راجع به دولت لیبرال غربی حامی رشد و پیشرفت و نظام استبدادی شرقی مانع رشد و پیشرفت یا دولت سست و رخوتانگیز آسیایی فاقد رشد و پیشرفت، میپردازند.(۲۹) در اینجا نکتۀ مهم این است که در متون فوقالذکر هیچگونه نقشی به شرق در فراهم نمودن امکان ظهور و پیدایش مدرنیتۀ کاپیتالیست (نوگرایی مبتنی بر سرمایهداری) داده نشده است.(۳۰)
اما در این زمینه، شاهد بیان یک هشدار روشنفکرانه جهت حفظ سلامت بحث، از سوی دیوشین نیز هستیم: «خوشحال میشوم خوانندگان به پانوشتهای بخش کتابشناسی کتاب هابسون نگاهی بیاندازند… و ببینند او به چند منبع غربی از دهههای ۱۹۶۰، ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰م. اشاره میکند تا از ادّعاهای “ضدّ اروپامحوری” خود حمایت کند، منابعی که قدمت برخی از آنها به سالهای ۱۸۹۵، ۱۹۲۶، ۱۹۳۳، ۱۹۴۴، ۱۹۴۵ و ۱۹۴۶م. باز میگردد».(۳۱) گلایۀ او این است که همگی این آثار تاریخگذشتهاند و یک اروپامحوری پیچیده را میتوان در آثار گوناگونی که در دهۀ ۱۹۹۰م. منتشر شدهاند، یافت. صرفنظر از اینکه من از چندین منبع مربوط به دهۀ ۱۹۹۰م.، از جمله کتاب لندز نقل قول کردهام، این موضوع لازم به ذکر است که هیچیک از این آثار، خالق «اروپامحوری پیچیده»ای که او به وجودش اعتقاد دارد، نیستند. در واقع هیچیک از آنها چیز جدیدی به آنچه در سی سال گذشته، تازه اگر نگوییم در دویست سال گذشته، بوجود آمده است، اضافه نکردهاند. در هر صورت، اگر کسی با دقت منابع دیوشین را بررسی کند، معلوم میشود که بیشتر کتابهایی که او به دهۀ ۱۹۹۰م. مربوط میداند، در ابتدا بین سالهای ۱۹۶۳ تا ۱۹۸۳م. منتشر شدهاند؛ لذا چنین بحثی را باید نکتهای انحرافی دانست که موجب انحراف ما از بحث اصلی میشود.
مسئلۀ قابلیت انطباق و سازگاری اروپا
هر چند دیوشین اذعان مینماید که انتقال مجموعه منابع و داراییهای شرقی، ولو در حدّ بسیار کم، به غرب کمک نمود، اما آنچه که در نهایت بنا به ادّعای وی تفاوت آنها را آشکار میسازد، قابلیّت انطباق ذاتاً برتر اروپا بود. در همین راستا او از کتاب پیش از انقلاب صنعتی نوشتۀ کارلو سیپولا یاد میکند.(۳۲) سیپولا در این کتاب تأکید مینماید که اروپاییان از قرن دوازدهم به بعد، به خلاقیّتی اصیل و ناب دست یافتند و اگر هم در چند مورد «افکار و عقایدی را از بیرون کسب کردند، این جذب به شیوهای صرفاً انفعالی و تقلیدی نبود، بلکه اغلب این افکار و عقاید را با شرایط محلّی انطباق میدادند و یا با استفاده از عوامل و عناصر اصیل و نوآورانۀ متمایزی از آنها در اشکالی نوین بهره میبردند».(۳۳) دیوشین در این باره چنین اظهار مینماید که،
یک ویژگی متمایز اروپاییان تمایل آنها برای تقلید از ابداعات بیگانگان بود، برخلاف چینیها که پس از عصر سونگ آن روحیۀ خلّاق و ابتکاری خود را از دست دادند و برای افکار، عقاید و اختراعات خارجی شور و شوق اندکی از خود نشان دادند… یکی از رازهای بزرگ و مهم خلاقیّت اروپایی بهطور دقیق میراث چندفرهنگی و پیوندهای جغرافیایی گستردهتر آن با مردم سرتاسر جهان است.(۳۴)
ادّعای دیوشین این نیست که اروپا در سال ۱۵۰۰م. جلوتر از شرق بود (که بنا به استدلال او بسیاری از مورّخان اروپایی به غلط ادّعا کردهاند)، بلکه ادّعای او این است که اروپا تقریباً پس از این تاریخ بود که به سبب قابلیّت ایجادی درونی خود برای ابداع و بالا رفتن میزان خلاقیّت آن از طریق انطباق، به شکلی اجتنابناپذیر در آستانۀ رسیدن به عصر مدرنیته قرار گرفت.(۳۵) این اتفاق درست در همان زمانی رخ داد که بنابر اقوال، نظامهای اقتصادی بزرگ آسیایی در رسیدن به چنین آستانهای ناتوان بودند. بهطور ویژه، او چنین استدلال مینماید که من قادر نیستم گزارشی در خصوص قابلیّت انطباقپذیری اروپا ارائه کنم. اما من بر این باورم که او با بیان چنین استدلالی، موجب ارائه تصویر واقعاً غلطی از رویکرد من و دیگر متفکّران غیر اروپامحور میشود.
بیایید برای لحظهای به نوشتههای «نظام جهانی» آندره گاندر فرانک و جانت ابولغد مراجعه کنیم، که چارچوبی کاملاً ماتریالیستی ارائه میدهند و کاری به عوامل فرهنگی و سازمانی هم ندارند.(۳۶) برای نمونه، ابولغد در همین راستا چنین اظهار مینماید که «به اعتقاد من این بافت و قالب- جغرافیایی، سیاسی و جمعیّتی- که چنین توسعه و پیشرفتی در درون آن رخ داد دارای تأثیری بسیار مهمتر و قطعیتر از هرگونه عامل نهادی و یا روانشناسانۀ داخلی بود».(۳۷) فرانک هم همین عقیده را دارد.(۳۸) برای هر دوی آنها تغییر در اقتصاد جهانی امری حیاتی و مهم تلقّی میشد. و هر دو استدلال میکنند که ظهور و پیدایش غرب تنها بدین سبب رخ داد که شرق در زمانی واقعاً نامناسب در یک اغتشاش و آشفتگی موقّتی به سر میبرد– و به گفتۀ ابولغد، «سقوط شرق پیش از ظهور غرب رخ داد».(۳۹) اما اختلاف اصلی آنها در این است که فرانک لحظه فاصله گرفتن آنها را از همدیگر همان زمان رکود اقتصادی جهان پس از ۱۷۶۰م. میداند، در حالیکه ابولغد زمان آن را به شیوهای سنّتی در ۱۵۰۰م. تعیین میکند. از نظر فرانک، شرق به دلیل برخورداری از نظامهای اقتصادی با دستمزد پایین عقب افتاد. اما در مقابل، هزینه بالای نیروی کار در غرب، اروپاییان را ملزم کرد تا به منظور سازگاری با رکود جهانی به توسعۀ هرچه بیشتر فنّاوریهای کاراندوز (جهت آسانتر کردن هرچه بیشتر کارها) روی آورند. و همین امر بود که امکان پیشرفت صنعتی را فراهم نمود. البته با وجود این همچنان تأکید دارد که امکان وقوع چنین چیزی فقط به سبب سرمایهای بود که به شکل شمش طلا و نقره از طریق غارت و چپاول امپریالی قارۀ آمریکا به درون اروپا سرازیرمیشد. بدون این کمک خارجی غیر اروپایی، همچنان زمان اروپاییان را نادیده میگرفت و شرق مسلّط باقی میماند.
دوّمین رویکرد عمده در این زمینه، بر پایۀ «دورنمای نقش پیشامد» استوار شده است. بهعنوان دو دانشمند و متفکّر برجستۀ این حوزه میتوان به جیمز ام. بلات و کِنِت پومِرانز اشاره کرد. بحث بلات در این زمینه این است که تا پیش از ۱۴۹۲م. اروپا و آسیا به یک اندازه از رشد و توسعه بهرهمند بودند و هیچگونه تفاوتی در قابلیت سازمانی یا چشمانداز فرهنگی بین آنها وجود نداشت. آنچه که پس از این تاریخ، موجب شکاف و فاصلۀ بین آنها شد، این بود که اروپاییان توانستند از یک پیشامد غیرمنتظرۀ اتّفاقی خاص به نفع خود بهرهبرداری نمایند، و آن این بود که اروپا بیش از هر قارۀ دیگری به قارۀ آمریکا نزدیک بود.(۴۰) لذا به شکلی کاملاً اتفاقی به قارۀ آمریکا برخورد کردند و در آنجا به شکلی کاملاً غیرمنتظره با مقادیر فراوانی طلا و نقره مواجه شدند، که غارت و چپاول پیاپی این شمشهای طلا و نقره، سرمایۀ مورد نیاز آنها را تأمین کرد و موجب توسعه و پیشرفت نظام سرمایهداری در اروپا شد. اروپا ذاتاً از هیچگونه برتری فرهنگی یا سازمانی برخوردار نبود، بلکه فقط توانست در زمان مناسب، در مکانی مناسب خود قرار گیرد.
پومرانز هم بهطور مشابهی بر دو خوشاقبالی تأکید میکند که موجب پیدایش و ظهور غرب شدند. نخست اینکه، انتقال تولیدات موجب صرفهجویی در استفاده از زمین¬های بریتانیایی¬ها، از مستعمرات آمریکایی آنها به بریتانیا امکان ظهور انقلاب صنعتی را در بریتانیا فراهم نمود، چیزی که بدون آن بریتانیا قادر به صنعتیشدن نبود (چراکه بدون آن، اکثر منابع و داراییهای داخلی بهجای صنعتیشدن مصروف امر کشاورزی میشدند).(۴۱) «شکاف عظیم» بین چین و بریتانیا نیز خوشاقبالی دوّم غرب در این زمینه بود. چون در حالیکه معادن زغال سنگ چین خشک و کمعمق بودند، معادن بریتانیا پرآب و عمیق بودند.(۴۲) گذشته از این، معادن بریتانیا، برخلاف چین، به شکلی مناسب در نزدیکی مراکز اصلی تولید آهن و بازار قرار داشتند. و بالاتر از همه اینکه چون معادن بریتانیا عمیق و پرآب بودند، برای پمپاژ آب به بیرون، اختراع ماشین بخار امری ضروری بود. و همانگونه که در ادامه اظهار مینماید، به دنبال همین اختراع، شاهد آغاز تاریخ (صنعتی مدرن) هستیم.(۴۳) بار دیگر این ادّعا مطرح میشود که تا اینجا خط سیر اقتصادی چین و بریتانیا تقریباً برابر بود، و پس از این تنها تفاوتهای اکولوژیکی و بومشناختی بود که موجب شکاف و فاصله میان آنها شد. اما تفاوت اصلی پومرانز با بلات در این است که پومرانز زمان این شکاف و فاصله را در طی سالهای پس از ۱۸۰۰م. میداند، در حالیکه بلات بهطور کلی از همان دیدگاه رایجتر و سنّتیتر، یعنی سالهای پس از ۱۴۹۲م. پیروی میکند.(۴۴)
سوّمین نگرش و رویکرد را میتوان در اثر جک گلدستون یافت.(۴۵) در واقع، او تا حدّی به اروپا نقش عاملیّت فرهنگی میبخشد، ولی در عین حال همچنان از دیدگاهی که بر نقش «پیشامد غیرعادی» احتمالی تأکید مینماید، دفاع میکند. گلدستون مدّعی است که اواسط قرن هفدهم زمانی است که میتوان ریشههای جدایی بعدی بین شرق و غرب را در آن مشاهده کرد. امپراتوری عثمانی و چین در واکنش به مسائل متداول مربوط به شورش داخلی (آنگونه که در کتاب فوق العادۀ خود در این زمینه، انقلاب و شورش در جهان مدرن اولیّه ترسیم مینماید)،(۴۶) هنجارهای سنّتی و غیرمنطعف فرهنگی خود را حفظ کردند و همین امر موجب عقبماندگی آنها شد. اما در مقابل، «پیشامدی غیرعادی» در انگلستان به وقوع پیوست. این تحوّل غیرمنتظره تجاوز فردی پروتستان به نام ویلیام اورانژی به انگلستان بود که متعاقب آن از سلطۀ مذهب کاتولیک بر اروپا ممانعت بهعمل آورد. همچنین مهم است بدانید که خود ظهور مذهب پروتستان در انگلستان بدین معناست که سلاطین نتوانستهاند قدرت سیاسی را در آنجا به انحصار خود درآورند، که نتیجۀ نهایی آن ایجاد محیطی باز و آزاد از نظر فرهنگی و اجتماعی بود که در آن انقلاب علمی امکان رشد و شکوفایی پیدا کرد. حمایت کلیسای انگلیکان (انگلستان) از این جهانبینی مکانیکی جدید نیز موجب انگیزۀ بیشتر آن شد. این دو پیشرفت، محیطی آزاد همراه با رفتاری مسامحهآمیز برای پیشرفت سریع خلاقیّت فنّاورانه فراهم کرد که به نوبۀ خود به اختراع ماشین بخار منجر شد تا بتواند مسئلۀ معادن عمیق و پرآب را حل کند، و به گفتۀ پومرانز ادامۀ آن تاریخ (صنعتی مدرن) بود.
صرفنظر از این بحث و منازعه میتوان فهمید که این سه متغیّر بر مفاهیم گوناگونی از انطباقپذیری اروپایی استوارند که اغلب با مبحث پیشامد گره میخورند. خصوصیّت بارز هستیشناسی ساختارگرایانۀ مورد حمایت فرانک این است که تنها طریقۀ مؤثری که اروپاییان میتوانستند خود را با رکود اقتصادی جهان سازگار و منطبق نمایند، این بود که فنّاوریهای کاراندوز را رشد و توسعه دهند تا از هزینههای مربوط به نیروی کار با دستمزد بالا بکاهند. اما در مقابل، نظامهای اقتصادی شرقی ذاتاً با این مسئله ناسازگاری نداشتند، بلکه به دلیل برخورداری از نظامهای اقتصادی دارای نیروی کار با دستمزد پایین همچنان از این شیوه محافظت میکردند. از نظر پومرانز، بریتانیاییها با اختراع ماشین بخار توانستند خود را با مسئلۀ اتفاقی مربوط به وضعیت بومی خود، یعنی برخورداری از معادن عمیق و پرآب، منطبق و سازگار نمایند، و در عین حال با وارد کردن محصول از قارۀ آمریکا جهت صرفهجویی در استفاده از زمین¬های خود با محدودیّتهای بومی صنعتیشدن کنار بیایند.(۴۷) از نظر گلدستون، بریتانیا با جانشین کردن ویلیام اورانژی پروتستان به جای شاه جیمز دوّم کاتولیک، توانست خود را با بحرانهای اواسط قرن هفدهم منطبق و سازگار نمایند. ماحصل این امر، ولو به واسطۀ مجموعهای از خوشاقبالیها، خلق محیطی آرام و مسامحهآمیز بود که در آن علم و دانش امکان رشد و شکوفایی یافت. و بدین ترتیب بحث گلدستون را میتوان با بحث انطباق/ پیشامد پومرانز که به اختراع ماشین بخار برای حلّ مسئلۀ معادن پرآب مربوط می¬شود، مطابقت داد. یا به گونۀ دیگر میتوان چنین اظهار نمود که پیشرفت صنعتی تا حدّ زیادی پیامد ناخواستۀ انطباق و سازگاری با بحرانها و چالشهای گوناگون بود. چنین اظهار نظری قطعاً در راستای ردّ این ادعای اروپامحور قرار دارد که این پیشرفت نتیجۀ اجتنابناپذیر قرنها رشد فوقالعادۀ سازمانی و فرهنگی/ اخلاقی بوده است. اما در مقابل، بر اساس نظر دیوشین، این پیشرفت علمی پیامد طبیعی افکار و عقاید فرهنگی ذاتی و برتری بود که از قرن سیزدهم به¬بعد موجب تقویت «درون¬زایی» در اروپا شدند. ولی به هرحال، این ادّعای دیوشین که فقط از طریق تفکّر اروپامحوری می¬توان به میزان انطباقپذیری اروپا دست یافت، ادّعای محکمی نیست. اما کار خود من چطور؟
اما گلایۀ دیوشین از من این است که «هابسون در این زمینه بیهیچ تردیدی پاسخ خواهد داد که اروپا عملاً هرچیزی را به شیوهای انفعالی و تقلیدی از خارج پذیرفته است».(۴۸) اما من در فصل پایانی کتاب خود خطوط کلّی افکار و عقاید، نهادها و رسوم و فنّاوریهای بسیاری را مطرح کردهام که از رهگذر اقتصاد جهانی آفروآسیایی به اروپا منتقل شدهاند و اروپاییان آنها را اقتباس و جذب نمودهاند، و بلافاصله پس از این مطالب نیز این سؤال را مطرح ساختهام که آیا «علّت ظهور و رشد غرب قابلیّت انطباقپذیری برتر آن بود؟»(۴۹) و سپس به نقل از فرانسیس اوکلی که همان ادّعای سیپولا و دیوشین را انعکاس میدهد، چنین ذکر کردهام که:
آنچه غرب را فوقالعاده ساخت، چندان به توانایی آن جهت اختراع مربوط نمیشد، بلکه بیشتر به آمادگی آن در یادگیری از دیگران، تمایل آن به تفکّر و توانایی آن در تصرّف و اقتباس ابزار و فنون کشفشده در دیگر بخشهای جهان، آنهم با بالابردن آنها در سطحی بسیار کارآمدتر و بهرهبرداری از آنها جهت اهداف و مقاصدی گوناگون و با شدّت و حدّتی بسیار بیشتر مربوط میشد.(۵۰)
بعد از این نیز چنین توضیح دادهام که «این بحث انطباق و سازگاری را با توجه به اینکه اروپاییها عملاً از عهدۀ جذب مجموعه داراییها و دستاوردهای شرقی به خوبی برآمدند قطعاً بیشتر میتوان قابل قبول و پذیرفتنی دانست» (ولو اینکه در ادامه چنین استدلال مینمایم که این بحث انطباق و سازگاری توضیح و تبیینی لازم و نه کافی برای شرح چگونگی پیشرفت اروپا ارائه میدهد، چراکه امپریالیسم نیز در این زمینه نقشی حیاتی داشت). این بدین معناست که تصوّر اروپا بهعنوان تمدّنی انطباقی حقّ انحصاری اروپامحوری نیست. ولی با وجود این حتی اگر دیوشین این موضوع را بپذیرد ممکن است به راحتی چنین پاسخ دهد که تفکّر غیر اروپامحوری قادر نیست هیچگونه خصیصۀ اجتماعی یا فرهنگی اروپایی را که موجب تشدید این قابلیّت انطباق و سازگاری در اروپا شد به صراحت مشخص نماید. من در بخش پایانی نشان خواهم داد که در این زمینه، تا حدی، هر چند نه کاملاً، با دیوشین همعقیده هستم.
ارائه طرحی تبیینی برای بیان چگونگی پیدایش و ظهور غرب
همانگونه که دیوشین خاطرنشان میسازد، اکثر متفکّران بزرگ غیر اروپامحور دربارۀ هر بخشی که ویژگیهای درونی اروپایی را مزیّتی برای آن میدانند، تا حدّ زیادی با دیدۀ تردید مینگرند، و شکّ آنها کاملاً به این علّت است که برداشت آنها از این مباحث همان پافشاری و تأکید بر منحصر بهفردی غرب است. بهعنوان یک نمونۀ بارز، میتوان به این عبارت جیمز بلات اشاره نمود که اظهار مینماید:
محیط اروپا از محیط مکانهای دیگر بهتر نیست– نه پر میوهتر است و نه راحتتر، و نه برای برقراری ارتباط و تجارت مناسبتر و نه… . فرهنگ اروپا از نظر تاریخی خصلتهای برتری نسبت به دیگر جوامع نداشته است که منجر به پیشرفت سریعتر آن نسبت به آن جوامع شود؛ نه خصلتهای فردی همچون اختراع، ابتکار، بلندپروازی و رفتار اخلاقی؛ و نه خصلتهای جمعی همچون خانواده، بازار و شهر. با این روش اروپامحور نمیتوان به تبیین چگونگی پیدایش و ظهور غرب پرداخت.(۵۱)
یا همانگونه که فرانک اظهار مینماید، «اروپا با تکیه بر خصایل اقتصادی خود خویشتن را بالا نکشیده است، و قطعاً به سبب هیچگونه منحصر بهفردی اروپا از نظر عقلانیّت، رسوم، کارآفرینی، ملایمت طبع و در یک کلمه، نژاد به چنین جایگاهی دست نیافته است».(۵۲) در اصل، نویسندگانی همچون بلات یا فرانک این عقیده را که پیشرفت اروپا به سوی مدرنیته درون¬زا بوده است، را نمیپذیرند. اما من فکر میکنم که در نگاهی منصفانه در واقع باید این پرسش را مطرح نمود که مطمئناً اروپا چیزی داشت که «خوب» باشد، چراکه آیا این اروپاییها نبودند که بیش از شرقیها موجب چنین پیشرفت و موفقیّتی شدند؟
علیرغم اینکه من کتاب شکاف عظیم نوشتۀ کِنِت پومرانز را ناشی از ذهن خلّاق وی می¬دانم و از آن الهامات زیادی گرفتهام اما سؤال من این است که آیا واقعاً برای ارزیابی و بررسی مسئلۀ فاصله و شکاف [بین شرق و غرب] صرفاً با این استدلال که معادن بریتانیا عمیق و پرآب بودند و «در نتیجه نیاز» به اختراع ماشین بخار داشتند، میتوان آن را توجیه نمود.(۵۳) این مطلب هیچگونه توضیح و تبیینی در مورد اینکه چه چیزی موجب فراهمشدن امکان چنین اختراعی شد، ارائه نمیدهد؛ و تازه با توجه به اینکه بسیاری از معادن چین در واقع نه تنها عمیق، بلکه پرآب نیز بودند، این مطلب با اشکالات بیشتری نیز مواجه میشود.(۵۴) با استناد به «نیاز کارکردی– بومی» یا صرفاً نقش پیشامد در شرایط اکولوژیکی و بومی نمیتوان به توضیح و تبیین عواملی که امکان اختراع موتور بخار را در وهلۀ نخست برای اروپاییها فراهم نمودند، پرداخت؛ چراکه «هرچند نیاز را در واقع میتوان مادر اختراع دانست، اما خوب است به یاد داشته باشیم که این افکار و عقاید هستند که ما را به داشتن چنین نیازی آگاه میسازند».(۵۵)
اما باز هم ممکن است پومرانز در پرتو همین بحث با این استدلال که او در پی ارائه تبیینی ورای نیاز بومی/ کارکردی و یا شانس اکولوژیکی (بومی) بوده است، به ما پاسخ دهد؛ آنجا که اظهار مینماید: «پر کردن فاصلۀ اجتماعی بین صنعتگران، پیشهوران، و منابع دانش علمی یکی از موفقیّتهای بزرگ “فرهنگ علمی” ژاکوب بود، که در آن اروپا از امتیاز و برتری قابل توجهی نسبت به دیگران برخوردار میباشد».(۵۶) ولی به هرحال به دنبال ادّعای بعدی خود راه چنین منبعی درونی از انطباقپذیری علمی/ ابتکاری بریتانیا را فوراً میبندد:
اما با همۀ این احوال، اگر فاصله جغرافیایی بین معادن زغال سنگ و مراکز مردمی دارای تخصّص در امور مکانیکی، در اروپا زیاد و در چین کم بود، چه بسا ممکن بود در هر یک از این دو مکان نتایج کاملاً متفاوتی بدست آید. قطعاً تاریخ اولیّه درهم¬تنیده زغال/ آهن در چین، میتواند مؤید چنین مطلبی باشد.(۵۷)
چنین مقاومت شدیدی را جهت تعیین یک منبع علّت داخلی چه برای انطباقپذیری و چه پیشرفت و موفقیّت اروپا میتوان در کتاب فرانک نیز مشاهده نمود. او در این زمینه بر این نکته تأکید میکند که بریتانیا موتور بخار و دیگر فنّاوریهای کاراندوزی را (همانگونه که در بالا ذکر شد) جدای از الزامات ساختاری– کارکردی تحمیلشده توسط رکود جهانی اقتصاد، در دهۀ ۱۷۶۰م. اختراع کرد. اما او در اینجا دربارۀ آنچه که امکان چنین چیزی را فراهم نمود، چیزی نمیگوید. در واقع کارکردگرایی ساختاری اقتصادی یا اکولوژیکی (بومی) توضیح چندانی در این زمینه ارائه نمیدهد و فقط به ارائۀ منطقی دوری یا توضیح واضحات میپردازد. موضوع دیگر مرتبط با این مسئله این است که ردّپای منابع انطباقپذیری اروپا به لحاظ تاریخی به پیش از ۱۸۰۰م. باز میگردد. هرچند بنابر استدلال من، اروپا تنها در همین قرن نوزدهم (بسته به شاخصهای قدرت اقتصادی مورد استفادۀ ما) بود که از نظامهای اقتصادی اصلی شرقی پیش افتاد، ولی با وجود این در گزارشهای منتشر شده در این زمینه، این موضوع در گاهشماریهای پومرانز و فرانک تنها بازتابی سطحی یافته است. چراکه از نظر این دو متفکّر چنین بهنظر میرسد که گویی اروپا– یا بریتانیا– یک شبه به اوج رسیدهاند. پیشنهاد میکنم تبیین این موفقیّت و پیشرفت از طریق تعیین برخی عوامل درونی اروپا که تا پیش از ۱۸۰۰م. امتداد مییابد، مرحلۀ بعدی برنامه کار تحقیق غیر اروپامحوری باشد. بر همین اساس، من در این بخش در پیِ آنم که با ورود در این موضوع به شکلی هرچند ابتدایی به ارائه نظریهای راجع به عاملیّت اروپایی که قادر به تبیین چگونگی موفقیت صنعتی و انطباق پذیری اروپاست، بپردازم.
من برخلاف تفکّر ماتریالیستی بلات و پومرانز، فرانک و ابولغد، نه فقط برای افکار و عقاید، و فرهنگ نقشی مستقل و قطعی در این زمینه قائل هستم، بلکه حتّی همچون گُلدستون برای مسئلۀ هویّت نیز قائل به چنین نقشی میباشم. این تأکید بر مسئلۀ هویّت را من در کتابم ضمن بیان جزئیاتی دقیق ترسیم نمودهام، و این کار را در بافت و سیاقی تبیینی، هرچه دقیقتر، از سیر حرکت اروپا به سمت امپریالیسم پس از ۱۴۹۲م. انجام دادهام. اما در اینجا من از آن برای توضیح و تبیین قابلیّت انطباق اروپا جهت جذب مجموعه داراییها و دستاوردهای شرقی استفاده میکنم و متعاقباً از آنها نیز برای «اهداف اقتصادی والاتری» که موجب تشدید رشد و پیشرفت صنعتی اروپا شدند، بهره میجویم.
بحث در این زمینه اساساً از سال ۱۴۵۳م. یعنی از همان زمان احساس تهدید هویّت عثمانی در مواجهه با جهان مسیحیت و متقاعد شدن پاپ جهت صدور مجموعهای از فتاوای پاپی آغاز میشود. این فتاوا عملاً به ایبریاییها [اسپانیاییها و پرتغالیها] دستور میدادند که دور دیگری از جنگهای صلیبی را با گسترش آن به خارج آغاز کنند و در جزایر هندی با شاه-کشیش کاتولیک، پرستر جان، ارتباط برقرار نمایند و با ایجاد اتّحادی مسیحی از پشت سر به مسلمانان حمله کنند. البته کریستف کلمب نیز برحسب تکلیف، سفر دریایی خود به سمت غرب را در جستجوی جزایر هندی [شرق] آغاز کرد.(۵۸) اما به شکلی کاملاً اتفاقی با قارۀ آمریکا مواجه شد،(۵۹) و این مواجهه با «هندوآمریکاییها» [سرخپوستان] باعث شد که اروپاییان برای نخستین بار در طی هزارهای باور کنند که بر تمدّن دیگری برتری دارند. و این حسّ نوظهور برتریجویی در طی اقدام بعدی آنها یعنی استثمار نیروی کار سیاهپوست آفریقایی تشدید شد. تاریخ قرن شانزدهم اروپا، همانگونه که دیوشین تصدیق مینماید، شاهد خیزش اروپا به اوج نبود، چراکه اروپا هنوز بسیار عقبتر از چین، هند، غرب آسیای اسلامی [خاورمیانه] و ژاپن نوظهور زیر سلطۀ حکومت توکوگاوا (پس از ۱۶۰۰م.) بود، اما شاهد ظهور و پیدایش یک هویّت اروپایی متخاصم جدید بود. این هویّت جدید موجب حرکت پرشتاب اروپاییها جهت پیشی گرفتن از جهان آسیایی بسیار پیشرفتهتر از اروپا شد. این حرکت نخست با پرتغال، سپس هلند و پس از آن انگلستان با ورود به اقیانوس «کاملاً تسخیر شده» هند تقویت شد و ضربهای واقعاً ناگهانی و غیرمنتظره به آنها وارد آورد چرا که آنها سریعاً دریافتند که چارهای جز همکاری با بازرگانان پیشرفتهتر مسلمان/ آسیایی و حاکمان آسیایی ندارند و درست تا سال ۱۸۰۰م. که سهم ناچیزی از تجارت اقیانوس هند را در دست داشتند، اوضاع همچنان به همین منوال بود.(۶۰)
یکی از نکات اساسی بحث من این است که اروپای پیش از نیمۀ قرن پانزدهم، تمدّنی «دیرتوسعه¬گر» بود.(۶۱) و البته تمدّنهای دیرتوسعه¬گر میتوانند از بسیاری از «مزایای عقبماندگی» بهرهمند شوند.(۶۲) این مطلب به این وضع غیرمنتظره اشاره دارد که به موجب آن تمدّنهای دیرتوسعه¬گر توانستند از فنّاوری¬های پیشرفتهای بهره گیرند که تا پیش از آن، تمدّنهای زودتوسعه¬گر در آنها پیشگام بودهاند. مهمترین ملل زودتوسعه¬گری که در این زمینه، از اهمیّتی اساسی برخوردار بودند، عبارتند از: مسلمانان، هندیها و چینیها.(۶۳) از اینرو اروپاییان که تقریباً از سال ۱۰۸۵م. به کسب افکار و عقاید اسلامی روی آوردند، با شتاب بیشتری به استفاده از آنها پرداختند که همین امر نیز به نوبۀ خود باعث ایجاد رنسانس و بعدها انقلاب علمی شد.(۶۴) این اتفاق با پیشرفت قدرت نظامی اروپا در طی انقلاب نظامی آن بین سالهای ۱۵۵۰ تا ۱۶۶۰م. که بر استفاده از اسلحه، باروت و توپ متمرکز شده بود، همزمان بود؛ اما در واقع این تسلیحات در طی انقلاب نظامی چین (بین سالهای حدود ۸۵۰ تا حدود ۱۲۹۰م.) اختراع شده بودند، و سپس اروپاییان آنها را جذب و اقتباس نمودند و هنگامی که بعدها تصمیم گرفتند مناطق دیگر جهان را فتح کنند، به سازگاری و انطباق آنها جهت دستیابی به اهدافی والاتر پرداختند.
سپس، از اواخر قرن هفدهم اروپاییان حریصانه به استفاده از افکار، عقاید و فنّاوریهای چینی و دزدی این افکار، عقاید و فنّاوریها، که نقش مستقیمی در ایجاد انقلابهای کشاورزی و صنعتی بریتانیا داشتند، پرداختند. دقیقاً در چنین وضعیتی بود که افکار و عقاید چینیها عمدتاً توسط راهبانی که در قرن سیزدهم از چین دیدن کردند، به اروپا انتقال یافت (که مشهورترین آنها مارکوپولو بود). اما زمان زیادی طول کشید تا این افکار و عقاید تأثیر خود را برجای بگذارد، که البته تا حدّی به این علّت بود که هنوز روحیۀ تجاوزکارانۀ اروپاییها در استفاده از این افکار و عقاید شکل نگرفته بود و تا حدّی هم به خاطر این بود که گزارشهای مارکوپولو برای آن مردم «غیر متمدّن (بربر) موقرمز» عقبمانده، عجیب و باور نکردنی بهنظر میرسید. ولی به هرحال در قرن هجدهم برخی افکار و مفاهیم چینی از قبیل عقلانیّت و اقتصاد آزاد (ترجمۀ فرانسوی wu-wei)، که در طول زمانی قریب به ۲۰۰۰ سال در چین کاملاً آبدیده و جا افتاده شده بودند، مستقیماً وارد واژگان فلاسفه عصر روشنگری شدند– که البته حداقل در این مورد بسیاری از این فیلسوفان، از قبیل ولتر و کِنِه، ارزش و اعتبار بسیار زیادی برای چینیها قائل بودند. سیل جزوهها و کتابهایی که در طی قرن هفدهم کمکم سرتاسر اروپا را فرا گرفتند، مورد بهرهبرداری و تغذیۀ فکری اروپاییها قرار گرفتند؛ کتابهایی که در کل، نشان دهندۀ فنّاوریهای چینیها در زمینههای گوناگون و ویژگیهای منحصر بهفرد و پیشرفتۀ تمدّن چینی بودند. این کتابها شامل مباحثی همچون کشاورزی با ماشینآلات بذرکاری و شخمزنی با اسب، سیستمهای کشت تناوبی محصول، افکار و نظریاتی برای فراهم نمودن امکان اختراع ماشین بخار، آببندهای حوضچهای کانال، جدارهها و کابینهای ضدّ آب کشتی، فنون تولید فولاد و بسیاری از موارد دیگر میشوند. البته غالباً خود فنّاوری هم به همراه این کتابها آورده میشد، که بهعنوان نمونه میتوان به خیش خاک¬برگردان آهنی دارای تیغۀ منحنی و ماشین غربال چرخان اشاره نمود. گذشته از اینها، اروپاییهای بسیاری به چین سفر کردند تا بهویژه، به یادگیری و شناسایی اختراعات آنها و فرایندهای تولید صنعتی و کشاورزی آنها بپردازند.(۶۵) این چرخههای متعدّد انتقال، موجب شکلگیری پایههای دانشی بنیادین شدند که به ایجاد انقلابهای کشاورزی و صنعتی بریتانیا کمکهای شایان توجهی نمود.(۶۶)
مارشال هاجسون در جایی خیلی گذرا اشاره کرده است که مغربزمین «وارث ناخودآگاه انقلاب صنعتی چین زمان سونگ است».(۶۷) همانگونه که تاکنون بایستی واضح و مبرهن شده باشد، جز در کلمۀ «ناخودآگاه» من کاملاً با هاجسون در این زمینه همعقیده هستم، البته با این فرض که بریتانیاییها به شکلی کاملاً آگاهانه افکار و عقاید و فنّاوریهای چینی را اکتساب کردند تا اینکه در نهایت با انطباق¬پذیری، از آنها جهت دستیابی به اهداف صنعتی بزرگتری بهره گیرند. پس شاید بتوان بریتانیاییها را نیز همچون توصیف طرفداران اروپامحوری از ژاپنیهای پس از ۱۹۴۵م. چنین توصیف نمود: آنها از قابلیّت انطباق و سازگاری بسیار بالایی برخوردار بودند و در کپیبرداری و اصلاح افکار و عقاید و فنّاوریهای دیگران بینظیر بودند. چراکه اروپاییها دقیقاً در همین راستا، به اقتباس و انطباق بسیاری از این مجموعه داراییها و دستاوردها جهت دستیابی به اهدافی عالیتر پرداختند. و این همان چیزی است که از یک تمدّن دیرتوسعه¬گر اقتباسگر انتظار میرود، هرچند که اروپا نمونۀ متعارف خوبی از این گونه تمدّنها نبود. چراکه در نهایت، این توسعه و پیشرفتها به سبب بیتابی و خشونتی نژادپرستانه به شدّت تشدید شدند.
هنگامی که این هویّت نژادپرستانۀ به سرعت در حال رشد، روند بهرهکشی از منابع و داراییهای شرقی را تشدید نمود– منابعی مثل زمین، نیروی کار، مواد خام، محصولات موجب صرفهجویی در زمین، شمش و بازار که تمام آنها برای تأمین انقلاب صنعتی بریتانیا حیاتی بودند- حرکت انطباقی داخلی در حرکت به سوی امپریالیسم نمودی ظاهری یافت.(۶۸) این دوّمین مشارکت عمدهای بود که «جهان غیرغرب» در فراهم نمودن امکان صنعتیشدن بریتانیا انجام داد. گذشته از این، در خصوص مورد بریتانیا باید گفت که آن تحت حمایت دولتی به شدّت نظامیگرایانه (میلیتاریستی) از نظر مالی، مداخلهجو و دیرتوسعه¬گر قرار داشت که از سیستم حمایت از تولیدات داخلی استفاده میکرد، و در حالیکه با پشتیبانی توپخانۀ نیروی دریایی خود سعی در تحمیل تجارت آزاد به نظامهای اقتصادی خارج از این امپراتوری داشت، نظام حمایت از تولیدات داخلی و جنگ را در قارۀ اروپا جایز میدانست.(۶۹)
در مجموع، من صنعتیشدن را نه بهعنوان واقعهای صرفاً بریتانیایی یا اروپایی، بلکه بهعنوان پدیدهای اساساً جهانی مینگرم. ساختارشکنی انقلاب صنعتی بریتانیا در مسیر توسعه و پیشرفتی انباشتی و درازمدت در طول تاریخ جهان، نشاندهندۀ چیزی بهجز یک نقطه عطف نهایی، ولو مهم، نبود که آغاز آن به چین قرن ششم پیش از میلاد باز میگردد.(۷۰) این مسیر توسعه و پیشرفت در سر راه خود از دولتهای در حال جنگ چینی و چین عصر هان گذر کرد تا به غرب آسیای اسلامی [خاورمیانه] و شمال آفریقا رسید و سپس به چین (سونگ/ مینگ/ چینگ) بازگشت، و بعد پیش از آمدن به اروپا و توقّف در آنجا تا امپراتوری عثمانی و ایران و هند به جانب شرق، آفریقای سیاه و استرالیا به سمت جنوب، و قارۀ آمریکا در جهت غرب همچنان به مسیر خود ادامه داد. از همین رو، علیرغم وجود بلاتردید قابلیّت انطباقپذیری و سازگاری بالای اروپاییها، توصیف این موفقیّت و پیشرفت بهعنوان یک فرایند درون-زای منحصراً اروپایی کاری کاملاً اشتباه است.
اما با توجه به تأکید من بر عاملیّت اروپایی، طبیعتاً این سوأل مطرح میشود که آیا میتوان از این چارچوب جهت توضیح و تبیین چرایی عدم تداوم و دستیابی چین به چنین موفقیّت و پیشرفتی استفاده کرد. اگر چین در این وهلۀ حسّاس تاریخی فاقد چیزی بود، باید گفت که آن چیز حرکتی هویّتمبنا معادل با آنچه که در اروپا در حال شکلگیری بود، میباشد. چین تمایلی به استعمارطلبی نداشت، چرا که هویّت آن ساختاری تدافعی داشت که جهت حفظ مشروعیّت امپراتور در نگاه مردم کشورش طرّاحی شده بود.(۷۱) این هویّت همچون هویّت اروپا بینالمللی شده بود، و هرچند که منجر به استعمار (امپریالیسم) نشد ولی باعث ایجاد نظام مبتنی بر خراج چینی شد؛ چرا که کارکرد اجتماعی آن ضرورت کسب اعلام وفاداری «جهان غیرمتمدّن (بربر) بود، تا اینکه امپراتور بتواند مشروعیّت جامعه و حکومت چین را حفظ کند.(۷۲)
این بدین معناست که شور و شوق و انگیزۀ امید به نجات و رستگاری که محرّک توسعه و پیشرفت، چه از لحاظ درونی و چه از لحاظ بیرونی در اروپا بود، در چین وجود نداشت. ولی ما نمیتوانیم قابلیت چین را در دوران پس از سونگ چه از جهت نوآوری،(۷۳) و چه از جهت اکتساب افکار و عقاید خارجی نادیده بگیریم.(۷۴) و همچنین نمیتوانیم این بحث را با این ادّعای رایج جمعببندیم که چین، پس از صدور اعلامیۀ منع رسمی ۱۴۳۴م.، از نظام تجاری جهان به درون لاک بسته چینمحوری واپسگرایانۀ خود فرو رفت.(۷۵) مورّخان نسبت به این منع قانونی نگاهی واقعاً سطحی دارند و به همین دلیل در درک نیاز حکومت چین به دیده شدن بهعنوان حکومتی منزوی– مطابق هنجارهای کنفوسیوسی– در همان زمانی که چین به شکلی پرشتاب فعالیّتهای خارجی خود را افزایش میداد، ناکام میمانند.(۷۶) این ممنوعیّت به چند دلیل افسانه است. اوّل اینکه، بسیاری از تاجران چینی راههای گوناگونی را برای فرار از چنگ این قانون یافتند. دوّم اینکه، این ممنوعیّت حتّی از نظر پادشاهان نیز چیزی موهوم و افسانهای بود، چراکه آنها به خوبی میدانستند نظام مبتنی بر خراج عیناً همان نظام تجارت بینالملل، امّا در چهرهای مبدّل بود. در واقع همین وجود نظام مبتنی بر خراج گواه آن است که چین، هم از نظر سیاسی و هم از نظر اقتصادی، حضور خود را در عرصۀ بینالملل حفظ کرده است. و اثبات تمام اینها در این نکته نهفته است که چین پس از ۱۴۵۰م. کمکم به مرکز نظام تجارت طلا و نقرۀ جهان تبدیل شد.(۷۷) ولی چینیها از یک نظر بهطور کلّی «کنارهگیری» کردند: آنها نه از تجارت جهانی، بلکه از سیاست قدرت امپریالی که پس از ۱۴۹۲م. توجه اروپاییان را به شدّت به سمت خود جلب کرد کنارهگیری نمودند.
در پایان باید گفت که نمی¬توان این حرکتهای متفاوت هویّتمبنا را با مقایسۀ وبر بین اصول اخلاقی اروپایی برای «سلطه بر جهان» و اصول اخلاقی منفعل چینی برای «سازگاری با جهان» جمع بست. در این زمینه، نتیجهگیری پِر وریس نیز در خور توجه است که اظهار مینماید:
حتّی اگر این ادّعای وبر درست باشد که آرمان و کمال مطلوب مکتب کنفوسیوسی سازگاری و هماهنگی با جهان است، پس درنتیجه میتوان گفت که چینیها در انجام کارهای روزمرۀ خود دائماً و شدیداً در حال منطبقکردن جهان با خواستهها و تمایلات خود بوده و هستند [یعنی همان اصول اخلاقی سلطه بر جهان].(۷۸)
در واقع، حتّی اگر کسی تردید نماید که چینیها محکوم به یک نگرش سازگاری انفعالی با جهان شدهاند، ولی به هرحال مطمئناً نمیتواند در این مسئله تردید نماید که آنها امروزه از مزایای سفر به مراکز شهری بیشمار خود برخوردار میباشند.
در پرتو همۀ این مطالب ذکر شده اکنون ما میتوانیم به بررسی نقطهنظر دیوشین که پیشتر ذکر شد، بپردازیم: نظر دیوشین این بود که بهطور خاص، این نگرش باز چندفرهنگی «مطبوع» اروپایی بود که امکان اقتباس و انطباق مجموعه منابع و داراییهای شرقی را جهت دستیابی به اهدافی والاتر برای اروپاییها فراهم نمود، نگرشی که در مقابل ذهنیّت بستۀ قومپرستانه و واپسگرایانۀ چین نسبت به جهان بیرون قرار داشت. البته در مقایسه با استعمار نژادپرستانۀ اروپایی، چینیها را بایستی به خاطر عدم انتخاب استعمار و استثمار اروپا و دیگر بخشهای بزرگ جهان با وجود برخورداری آنها از ابزار و وسایل لازم برای انجام چنین کاری و ادغام کامل با اقتصاد جهانی مورد تأیید و تحسین قرار داد.(۷۹) در واقع، خودداری چین از پرداختن به استعمار «یکی از قابل توجه¬ترین نمونههای خویشتنداری جمعی در طول تاریخ بهشمار میآید».(۸۰) پس شاید تا حدّی منشأ همین خویشتنداری مطبوع بود که در نهایت به ایجاد بزرگترین اشتباه اقتصادی چین منجر شد.
ولی به هرحال نمیتوان گفت که با توجه به عوامل هویّتی میتوان به ارائۀ توضیح و تبیینی در این زمینه پرداخت، چرا که عوامل مادّی نیز در این باره از اهمیّت زیادی برخوردار بودند. همچنین نمیتوان گفت که موفقیّت اروپا صرفاً به سبب پیشرفتهای داخلی اروپا از حدود ۱۴۵۳م. بوده است. کلّ این فرایند اساساً بر پایۀ پیشامدهایی احتمالی استوار شده بود، تا جایی که بدون برخورداری اروپاییها از چنین شانس زیادی به احتمال قریب به یقین مدرنیته در همان نطفه خفه میشد.
اروپاییها واقعاً خوششانس بودند که با قارۀ آمریکا مواجه شدند. آنها خوششانس بودند که بومیان ساکن آمریکا در برابر بیماریهای اورآسیایی ایمن نبودند و با یکدیگر اتحاد نداشتند، و در نتیجه همین اختلافات به شکلی بیرحمانه مورد استثمار و بهرهکشی قرار گرفتند. و برعکس، اروپاییها درست به همان اندازه خوش¬شانس بودند که بردگان سیاه آفریقایی در برابر آن بیماریها ایمن بودند، و نتیجۀ چنین استثمار فوقالعادهای به تأمین منابعی اساسی جهت تشدید فرایند صنعتیشدن بریتانیا منجر شد.(۸۱) البته اروپاییها واقعاً خوشاقبال بودند که از طرفی، چینیها تمایلی به استعمار آنها نداشتند و از طرف دیگر، علاوه بر مشارکتهای فراوان دیگر جوامع شرقی، چینیها مجموعه منابع و دستاوردهای پیشرفتۀ خود را در انواع زمینهها، در اختیار آنها قرار دادند. اما این را هم قبول میکنم که اروپاییها نیز چنین کاری را واقعاً به خوبی انجام دادند– آنها توانستند به ایجاد هویّت نژادپرستانۀ دیرتوسعه¬گری بپردازند که موجب تشدید حرکت انطباقی بیرحمانه و خشنی جهت تصرّف و غارت بسیاری از مجموعه منابع و دستاوردهای جوامع شرقی شد، تا اینکه بتوانند اروپا را مدرنیزه کنند.
پس بهطور خلاصه باید گفت که بدون تردید قرائت من از اروپامحوری با برداشت دیوشین متفاوت است. ولی با وجود این، در این زمینه با او موافقم که ارائه روایتی قانعکننده از پیدایش و ظهور جهان غرب نیازمند ارائه نظریهای راجع به عاملیّت اروپایی است که بتواند ریشههای علّی انطباقپذیری اروپا را شناسایی نماید. و همچنین قبول دارم که چنین چیزی نیازمند دودمانی تاریخی است، چراکه این موفقیّت نهایی واقعهای معجزهآسا نبود که به سادگی در حدود همین سال ۱۸۰۰م. از هیچ پدید آمده باشد. و بالاخره مهمتر از همه اینکه من معتقدم در صورت فقدان چنین نظریهای، ما نمیتوانیم هیچگونه توضیح و تبیینی در مورد چگونگی پیدایش و ظهور غرب داشته باشیم. اما برخلاف دیوشین من بر این باورم که ارائۀ تبیینی بر اساس رهیافتی غیراروپامحور نه¬تنها ممکن است بلکه باید چنین باشد، و من پیشنهاد میدهم که مرحلۀ بعدی برنامۀ پژوهشی متفکّران طرفدار اندیشۀ غیراروپامحوری طرح و ارائه چنین تبیینی باشد.
Notes
۱٫ John M. Hobson, The Eastern Origins of Western Civilisation (Cambridge: Cambridge University Press, 2004).
۲٫ Ricardo Duchesne, “Asia First?” Journal of the Historical Society 6 (1) (2006): 69–۹۱٫
۳٫ Duchesne, “Asia First?” ۷۰٫
۴٫ David S. Landes, The Wealth and Poverty of Nations (Boston: Little, Brown, 1998).
۵٫ Landes, Wealth and Poverty, xxi.
۶٫ W.H. Moreland, From Akbar to Aurangzeb (London: Macmillan, 1923).
۷٫ Landes cited in Duchesne, “Asia First?” ۷۱٫
۸٫ Hobson, Eastern Origins, 22–۲۳٫
۹٫ E.g., Landes, Wealth and Poverty, 55–۵۹; Alan K. Smith, Creating aWorld Economy (Boulder, CO: Westview Press, 1991), 27–۲۹; Perry Anderson, Lineages of the Absolutist State (London: Verso, [1974] 1979), 541–۵۴۶٫
۱۰٫ Landes, Wealth and Poverty, 156.
۱۱٫ Ibid., 157. Interestingly, Bernier’s writings also influenced Marx’s and Montesquieu’s theories of oriental despotism.
۱۲٫ Landes cited in ibid., 79.
۱۳٫ Margaret Wertheim, Pythagoras’ Trousers (London: Time Books, 1996), 35.
۱۴٫ Landes, Wealth and Poverty, 54.
۱۵٫ Duchesne, “Asia First?” ۷۴٫
۱۶٫ Ricardo Duchesne, “Peer Vries, the Great Divergence, and the California School: Who’s In and Who’s Out?” World History Connected 2:2 (2005), 24 pars.
۱۷٫ Max Weber, The Protestant Ethic and the Spirit of Capitalism (London: Allen & Unwin, 1976).
۱۸٫ Max Weber, Economy and Society, 2 vols. (Berkeley: University of California Press, 1978), II, 1192–۱۱۹۳٫
۱۹٫ نظام پاپ- قیصری به آن جوامع آسیایی اشاره دارد که در آنها اقتدار دینی و قدرت سیاسی امپراتوری در هم ادغام شدهاند. ولی این نظام با نظام حاکم بر اروپای غربی متفاوت بود؛ در اروپای غربی این دو قدرت از یکدیگر مجزّا و با هم متوازن بودند.
۲۰٫ Max Weber, The Religion of China (New York: Free Press, 1951); The Religion of India (New York: Free Press, 1958); The Sociology of Religion (Boston: Beacon Press, 1963); Economy and Society; General Economic History (London: Transaction Books, 1981).
۲۱٫ E.g., Douglass C. North and Robert P. Thomas, The Rise of the Western World (Cambridge: Cambridge University Press, 1973); Eric L. Jones, The European Miracle (Cambridge: Cambridge University Press, 1981); Landes, Wealth and Poverty.
۲۲٫ E.g., Robert Brenner, “The Agrarian Roots of European Capitalism,” Past & Present 97 (1982), 16–۱۱۳٫
۲۳٫ E.g., Immanuel Wallerstein, The Modern World-System, I (London: Academic Press, 1974); Fernand Braudel, A History of Civilizations (London: Penguin, 1995).
۲۴٫ John A. Hall, Powers and Liberties (Harmondsworth: Penguin, 1986).
۲۵٫ In addition to those cited above, see also: William H. McNeill, The Pursuit of Power (Oxford: Blackwell, 1982); Anthony Giddens, The Nation State and Violence (Cambridge: Polity, 1985); Randall Collins, Weberian Sociological Theory (Cambridge: Cambridge University Press, 1986); Michael Mann, The Sources of Social Power, 2 vols (Cambridge: Cambridge University Press, 1986 and 1993); Charles Tilly, Coercion, Capital and European States, AD 990–۱۹۹۰ (Oxford: Blackwell, 1990); Graeme D. Snooks, The Dynamic Society (London: Routledge, 1996); Jared Diamond, Guns, Germs and Steel (London: Vintage, 1998).
۲۶٫ Max Weber, Economy and Society, I, 199–۲۰۱, ۳۵۴;Weber, General Economic History, 249.
۲۷٫ با اینهمه، نباید کسی با وجود دموکراسی از طرح بحث «قدرت و اختیارات» شگفتزده شود، چراکه اکثر مردم اروپا صرفاً در همین اواخر قرن بیستم – مدّتها پس از دستیابی به چنین موفقیت و پیشرفتی– بود که صاحب حقّ رأی شدند.
For a full discussion see Hobson, Eastern Origins, Ch. 12; Ha-Joon Chang, Kicking Away the Ladder (London: Anthem, 2002).
۲۸٫ Max Weber, Briefe 1906–۱۹۰۸ (Tübingen: J.C.B. Mohr, 1990), 587–۵۸۸٫
۲۹٫ For the capstone state thesis see Hall, Powers and Liberties; for the lethargic state thesis see Eric L. Jones, Growth Recurring (Oxford: Clarendon Press, 1988).
۳۰٫ See also James M. Blaut, Eight Eurocentric Historians (London: Guilford Press, 2000); Andre Gunder Frank, ReOrient (Berkeley: University of California Press, 1998), Ch. 1; Jack Goody, The East in the West (Cambridge: Cambridge University Press, 1996), Ch. 1.
۳۱٫ Duchesne, “Asia First?” ۸۹, n. 17.
۳۲٫ Carlo M. Cipolla, Before the Industrial Revolution (New York: Norton, 1976).
۳۳٫ Cipolla, Before the Industrial Revolution, 180, cited in Duchesne, “Asia First?” ۷۵٫
۳۴٫ Duchesne, “Asia First?” ۷۶, ۷۹٫
۳۵٫ Ibid., 75–۷۷, ۷۹–۸۴, ۸۷–۸۹٫
۳۶٫ توجه داشته باشید که این رهیافت «نظام جهانی» کاملاً متفاوت با دیدگاه «نظامهای جهانی» اروپامحور والرشتاین، و بهشدّت منتقد آن میباشد.
See the debate between Frank/Gills and Wallerstein in A.G. Frank and B.K. Gills, eds., The World System: Five Hundred Years or Five Thousand? (London: Routledge, 1996).
۳۷٫ Janet Abu-Lughod, Before European Hegemony (Oxford: Oxford University Press, 1989), 18.
۳۸٫ Frank, ReOrient, xvi, xxvi.
۳۹٫ Abu-Lughod, Before European Hegemony, 361.
۴۰٫ James M. Blaut, The Colonizer’s Model of the World (London: Guilford Press, 1993), 180– ۱۸۳٫
۴۱٫ Kenneth Pomeranz, The Great Divergence (Princeton: Princeton University Press, 2000), Ch. 6.
۴۲٫ Ibid., 65.
۴۳٫ Ibid., esp. Ch. 1.
۴۴٫ هرچند که بنا به نوشته او، امتیاز و برتری تکنولوژیکی اروپا تنها پس از آغاز انقلاب صنعتی بود که آشکار شد.
Blaut, Colonizer’s Model, 108.
۴۵٫ Jack A. Goldstone, “The Rise of the West—or Not? A Revision to Socio-economic History,” Sociological Theory 18:2 (2000): 175–۱۹۴٫
۴۶٫ Jack A. Goldstone, Revolution and Rebellion in the Early Modern World (Berkeley: University of California Press, 1991).
۴۷٫ اختلاف اساسی بین پومرانز و فرانک در این زمینه این است که پومرانز صراحتاً منکر این ادعاست که موتور بخار و دیگر ابتکارات فنّاورانه پیامد نیاز به صرفهجویی در هزینههای بسیار بالای کارگران مزدور میباشد:
Pomeranz, Great Divergence, 50–۵۵; cf. Frank, ReOrient, 286–۲۸۸, ۳۰۰–۳۰۸, ۳۱۵٫
۴۸٫ Duchesne, “Asia First?” ۷۶٫
۴۹٫ Hobson, Eastern Origins, 304.
۵۰٫ Francis Oakley, The Crucial Centuries (London: Terra Nova Editions, 1979), 100.
۵۱٫ Blaut, Eight Eurocentric Historians, 1–۲, emphases in the original.
۵۲٫ Frank, ReOrient, 4, and esp. Ch. 7.
۵۳٫ Pomeranz, Great Divergence, 65.
۵۴٫ Peter J. Golas, Science and Civilisation in China, V (13) (Cambridge: Cambridge University Press, 1999), 186, 336; Hobson, Eastern Origins, 207–۲۰۸; Peer Vries, “Is California the Measure of All Things? A Rejoinder to Ricardo Duchesne, ‘Peer Vries, the Great Divergence, and the California School: Who’s In and Who’s Out?’ ” World History Connected 2:2 (2005), n. 50.
۵۵٫ Oakley, Crucial Centuries, 99–۱۰۰٫
۵۶٫ Pomeranz, Great Divergence, 68.
۵۷٫ Ibid., 68, and similarly, 43–۴۵٫
۵۸٫ Hobson, Eastern Origins, 135–۱۳۷, ۱۶۲–۱۶۸; Charles R. Boxer, The Portuguese Seaborne Empire, 1415–۱۸۲۵ (London: Hutchinson, 1969); Tzvetan Todorov, The Conquest of America (New York: Harper and Row, 1984).
۵۹٫ هرچند که دیوشین به کلمه “stumbles” [کاملاً اتفاقی برخورد کردن] ایراد میگیرد، اما باید گفت که نیاز به بروز چنین عکسالعملی در برابر این واژه من نیست، چراکه خود کریستف کلمب قاطعانه از پذیرش اینکه نتوانسته است به چین برسد، اجتناب مینمود، و دقیقاً به همین علّت بود که از آن بهعنوان جزایر هند (غربی) یاد کرده است.
cf. Duchesne, “Asia First?” ۸۶–۸۷; Hobson, Eastern Origins, 164.
۶۰٫ Hobson, Eastern Origins, Ch. 7.
۶۱٫ توجه داشته باشید که فرانک هم خیلی از این اصطلاح استفاده میکند، لیکن در بافت و سیاقی نسبتاً متفاوت به استفاده از آن میپردازد. گذشته از این، او تاریخ شروع اجرای سیاست راهبردی دیر توسعهیافتگی اروپا را از قرن نوزدهم میداند.
ReOrient, esp. 318–۳۱۹٫
۶۲٫ Alexander Gerschenkron, Economic Backwardness in Historical Perspective (Cambridge, MA: Harvard University Press, 1962).
۶۳٫ Hobson, Eastern Origins, Chs. 2–۴; see also Jones, Growth Recurring.
۶۴٫ Hobson, Eastern Origins, 173–۱۸۳; Jack Goody, Islam in Europe (Cambridge: Polity, 2004), 56–۸۳٫
۶۵٫ برای مثال لوئی چهاردهم در سال ۱۶۸۵م. شش یسوعی به چین فرستاد تا هر قدر که میتوانند درباره علوم چینی تحقیق و جستجو نمایند. و درست یک قرن بعد نیز تورگو (Turgot) دو هیئت تبشیری مسیحی همراه با لیستی بلندبالا از سؤالات به چین فرستاد. اشخاص دیگری از قبیل کاپتان اکهبری دانشمند نیز مستقلاً به چین سفر کردند تا چیزهای بیشتری بیاموزند؛ که برای مثال در این مورد خاص، وی یافتههای خود را تحت عنوان گزارشی درباره کشاورزی در چین منتشر کرد.
۶۶٫ Hobson, Eastern Origins, Ch. 9.
۶۷٫ Marshall G.S. Hodgson, The Venture of Islam, 3 vols. (Chicago: University of Chicago Press, 1974), III, 197.
۶۸٫ Hobson, Eastern Origins, Chs. 10–۱۱٫
۶۹٫ Cf. Chang, Kicking Away the Ladder.
۷۰٫ For a justification of this date see Hobson, Eastern Origins, 51.
۷۱٫ Ibid., esp. 68–۷۰, ۳۰۷–۳۰۸٫
۷۲٫ Y. Zhang, “System, empire and state in Chinese international relations,” inM. Cox, K. Booth, and T. Dunne, eds., Empires, Systems and States (Cambridge: Cambridge University Press, 2001).
۷۳٫ E.g., Pomeranz, Great Divergence, 47–۴۸; Jones, Growth Recurring, 143–۱۴۴٫
۷۴٫ Joanna Waley-Cohen, The Sextants of Beijing (New York: W.W. Norton, 1999).
۷۵٫ As does Landes, Wealth and Poverty, 96; Duchesne, “Asia First?”, ۸۴٫
۷۶٫ Hobson, Eastern Origins, 61–۷۰; see also Waley-Cohen, Sextants of Beijing, Ch. 3.
۷۷٫ Frank, ReOrient;Waley-Cohen, Sextants of Beijing, 50–۵۳; Hobson, Eastern Origins, 66–۶۷٫
۷۸٫ Peer Vries, Via Peking Back to Manchester (Leiden: CNWS, 2003), 35.
۷۹٫ ضمناً، من با نظر گوین منزیز که معتقد است چینیها آمریکا را کشف کردهاند- برخلاف آنچه که دیوشین به نادرستی ادّعا مینماید- موافق نیستم.
Duchesne, “Asia First?” ۹۱, n. 49; Gavin Menzies, 1421: The Year China Discovered the World (London: Bantam, 2002).
مجرای مناسب در این زمینه رجوع به بحث نیدهام و کمک نویسندگان اوست که هیچگونه مدرکی دالّ بر تأیید ادّعای بحثانگیز و جنجالی گوین منزیز ارائه نمیدهند.
See Hobson, Eastern Origins, 138; Joseph Needham, Wang Ling, and Lu Gwei-Djen, Science and Civilisation in China, IV (3) (Cambridge: Cambridge University Press, 1971), 501–۵۰۲٫
۸۰٫ Felipe Fernández-Armesto, Millennium (London: Black Swan, 1996), 134.
۸۱٫ Hobson, Eastern Origins, 265–۲۷۲٫
مطالب مرتبط
کتاب ریشههای شرقی تمدن غربی به چاپ دوم رسید
مهمترین اختراعات بشر در طول تاریخ
ریشههای شرقی تمدن غربی (معرفی و نقد کتاب)