- دکتر عبدالله فرهی - http://abdullahfarrahi.com -

بررسی تطبیقی اشعار علی نامه با منابع تاریخی (صص ۳۷-۷۹، ابیات ۸۲۵-۱۷۶۰)

چکیده
در این مقاله اشعار علی نامه درباره ی جنگ جمل به صورت نثر درآمده و مورد بررسی تاریخی قرار گرفته اند. ما با مطالعه‌ی منابع تاریخی فراوان موجود درباره ی جنگ جمل به راحتی می توانیم در بررسی اشعار علی نامه درباره ی واقعه ی جمل به اختلاف برخی اطلاعات ارائه شده در این منبع با سایر منابع تاریخی پی ببریم؛ ذکر حسین (ع) و عمار به‌عنوان فرستادگان علی (ع) به کوفه، رفتن سپاه کوفه به مدینه برای یاری علی، ذکر عمرو بن عثمان بن حنیف به عنوان والی علی (ع) بر بصره، کشته شدن طلحه به دست زبیر و کشته شدن عبدالله بن زبیر به دست حسین (ع) ازجمله ی این روایات اختلافی است که با منابع تاریخی همخوانی ندارند. اما به هرحال، با توجه به دقت نویسنده در ترسیم وقایع و ذکر جزییات می‌توان به برخی اطلاعات ناب در این اشعار دست یافت که در سایر منابع موجود وجود ندارد.

واژه های کلیدی: علی نامه، جنگ جمل، طلحه، زبیر، عایشه.

مقدمه
ازجمله مهم‌ترین دیوان‌های شعری زبان فارسی، علی‌نامه سروده‌ی ربیع است، که به نوعی در برابر بزرگ‌ترین منظومه‌ی شعر فارسی، یعنی شاهنامه‌ی فردوسی سروده شده است. ربیع علی‌نامه را به مراتب برتر از شاهنامه دانسته است؛ چراکه برخلاف شاهنامه اشعار این دیوان شعری مبتنی بر واقعیت بوده و بر اساس منابع اصیل اسلامی صورت گرفته است و لذا از شاهنامه برتر است. شاعر منبع خود را در سرودن این اشعار آثار ابومخنف دانسته است که نشان از نگرش صحیح شاعر در مراجعه به منابع متقدم دارد؛ اما صحت منبع مورد مراجعه‌ی شاعر و عدم تحریف آن، و همچنین درک صحیح شاعر از آثار ابومخنف- به‌ویژه که ظاهراً متن عربی آنها در اختیار شاعر بوده است- همگی ضرورت بررسی این اشعار را با توجه به سایر منابع تاریخ اسلام نمایان می‌سازد. در اینجا ما سعی می‌کنیم تا با تبدیل این اشعار از نظم به نثر به شناخت گزاره‌های تاریخی نهفته در این اشعار دست یابیم و این گزاره‌ها را با داده‌های تاریخی سایر منابع مقایسه نماییم.

 

نامه نگاری ام فضل به امام علی (ع) درباره ی حمیرا (صص۳۷و۳۸، ب۸۲۵ تا ب۸۳۳)
ام‌فضل از شهر مکه نامه‌ای به علی(ع) می‌نویسد و پیک با سرعت آن را به‌دست علی (ع) می‌رساند. علی (ع) با خواندن نامه برآشفته می‌شود و سپاه را از آنچه رخ داده با خبر می‌کند و بر اساس سخنان پیامبر (ص) درباره‌ی نبرد با ناکثین و بیوه شدن بسیاری از زنان در این جنگ با سپاه سخن می‌گوید و خداوند را بر آنچه رخ داده گواه می‌گیرد.

پارس کردن سگان حوأب بر حمیرا (ب۸۳۵ تا ب۸۵۷)
حمیرا به راه افتاد و به «حیّ حرب» رفت. او در آنجا سگان فراوانی دید که پارس می‌کردند. وی با دیدن آنها یاد سخن پیامبر افتاد و ترسید و بی‌هوش شد. وقتی به هوش آمد، از نام این مکان پرسید. به او گفتند نام این مکان «خوب» است. حمیرا با شنیدن نام این مکان آه کشید و خواستار بازگشت به مکه شد. امیر یمن با او سخن گفت و او را دعوت به آرامش کرد. امیر یمن به او گفت تو ام‌المؤمنین هستی و فرزند تو [عثمان] کشته شده است و در این کار خداوند یاور توست. زبیر نیز به خدا قسم یاد کرد که جنگ با علی (ع) جز کار خیر نیست. ولی این سخنان بی‌فایده بود و حمیرا همچنان زاری می‌کرد. طلحه از عصبانیت سگ را به دو نیم کرد و سپاه با سرعت به راه افتاد.

رسیدن سپاه جمل به بصره (ب۸۵۸ تا ب۸۹۳)
زبیر و طلحه با سرعت بیشتر خود را به بصره رساندند و راهی قصر شدند. مردم بصره به دیدارشان شتافتند و زبیر برایشان سخن گفت. او گفت که ام‌المومنین همراه ماست و هدف ما از بین بردن کشندگان عثمان است. ولی ولید به او اعتراض کرد و گفت که اگر شما خیرخواه عثمان بودید پس چرا او را یاری نکریدید؟ و امروز غمخوار او گشته‌اید. زبیر خاموش ماند و جمعیت پراکنده شدند. سپس زبیر به ولید اعتراض کرد که چرا جلوی بصریان مرا شرمنده کردی و آنها را به من بدبین ساختی؟ ولید به او گفت تو را شرم نمی‌آید که درباره‌ی خیرالبریه چنین می‌گویی؟ آیا سخن پیامبر را فراموش کرده‌اید که به شما، طلحه و زبیر، گفت که پسر عمو، برادر و همدم من از شما رنج خواهد دید. چرا شما پیش من با ابوالحسن عهد بستید و اکنون عهد شکستید؟ رضای نبی در رضای علی است و زبیر پاسخی نداشت.

دیدار حمیرا با بزرگان بصره (ب۸۹۴ تا ب۹۰۹)
سپس، حمیرا هم از راه رسید و بصریان به استقبالش شتافتند. حمیرا به مانند کیخسرو و اردشیر وارد قصر امیر شد. حمیرا آن روز را استراحت کرد و فردا اهل بصره را فرا خواند و به آنها امید داد و از بزرگان عهد گرفت تا به خونخواهی عثمان برخیزند. همه اظهار فرمانبرداری کردند و حمیرا شادمان شد. سپاهی سی هزار نفری از بصریان فراهم شد.

خبر یافتن علی (ع) از حال بصریان و نامه فرستادنش به کوفه (ب۹۱۰ تا ب۹۲۴)
هنگامی که امام علی (ع) با خبر شد به کوفیان نامه نوشت و نامه را به فرزندش حسین (ع) داد و عمار را نیز همراه وی فرستاد. آن دو خود را با سرعت به کوفه رساندند و کوفیان به استقبالشان آمدند.

خروج سپاه کوفه به یاری علی (ع) (ب۹۲۵ تا ب۹۶۰)
حسین (ع) نامه‌ی پدر را برای کوفیان خواند و از حال حمیرا با خبر ساخت و همه را در مسجد کوفه جمع کرد. سپس به منبر رفت و بعد از حمد و ثنای پروردگار نامه‌ی پدر را خواند و پیمان‌شکنی طلحه و زبیر را برملا کرد و از کوفیان طلب عهد کرد. همه اظهار حمایت کردند. از میان جمع، قیس برخاست و سپاه را تهییج و ترغیب به جنگ کرد. روز بعد سپاه سوی یثرب حرکت کرد. وقتی سپاهیان به یثرب رسیدند، علی (ع) به استقبالشان رفت و آنها را دعا کرد.

رسیدن عمرو بن عثمان بن حنیف به یثرب (ب۹۶۱ تا ب۹۷۶)
فردا صبح علی (ع) در مسجد نماز صبح را خواند که ناگهان جوان نزاری به مسجد آمد. علی (ع) از او پرسید که تو کیستی؟ هرچند رویت را می‌بینم اما تو را نمی‌شناسم. جوان گفت: من عمرو بن عثمان بن حنیف، امیر بصره، هستم. علی (ع) گفت چه کسی موهای صورت تو را کنده است؟ جوان گفت طلحه و زبیر این کار را با من کرده‌اند. علی (ع) علت را جویا شد و آن جوان گفت: من آنها را نصیحت کردم ولی بی‌فایده بود. آنها بر پای من غل و زنجیر بستند، با ناخن موهای مرا کشیدند و با پنجه روی مرا زخمی کردند. من با حیله از بند آنها فرار کردم. علی (ع) لحظاتی ساکت ماند و با ذکر سخن پیغمبر خبر از پیروزی خود بر سه دسته‌ی ناکثین، [قاسطین] و مارقین داد.

نامه ی علی (ع) به حمیرا، طلحه و زبیر (ب۹۸۸ تا ب۱۰۲۳)
علی (ع) فردی شجاع به نام عمر را فرا خواند و سه نامه به او داد تا به حمیرا، طلحه و زبیر دهد. علی (ع) به حمیرا نوشت که خود را در جهان بدنام مکن، از خدا بترس و خود را شرمنده‌ی این مردم مساز. سپاه را بیهوده به کشتن مده و خودت را گرفتار آتش مکن. از خداوند و پیغمبر شرم کن و از مردم نادان دوری کن. اما به طلحه چنین نوشت که از قیامت و تنگی قبر بترس و آبروی خویش را مبر. به زبیر نیز چنین نوشت که تو با پیمان‌شکنی با من، با شیطان پیمان بسته‌ای. من همانم که پیغمبر به تو گفت که دشمن پسر عموی من شقی است. مگر این خبر را فراموش کرده‌ای؟ و خداوند هرچه کردی در روز قیامت از تو بازخواست خواهد نمود. نامه‌ها را عمر به بصره رسانید. هنگامی که طلحه نامه را خواند، خندید و گفت علی (ع) از تیغ بران ما ترسید. عمر به او پاسخ داد تو حق مصطفی را خوب نشناختی، اما پاسخ تو را فردا خواهیم داد. تو این شیر ترسنده را قبلاً دیده‌ای و باز هم خواهی دید. طلحه دست وی را قطع کرد. عمر گفت کسی با رسولان این گونه رفتار نمی‌کند. وی سپس فرار کرد و نزد علی (ع) برگشت.

نامه ی ام سلمه به علی (ع) (ب۱۰۲۴ تا ب۱۰۳۳)
سپس پیکی از سوی ام‌سلمه به نزد علی (ع) آمد. ام‌سلمه از علی (ع) پوزش خواسته بود و گفته بود اگر پیغمبر ما را سفارش نکرده بود که در خانه بمانید، به پیش تو می‌آمدم و جانم را نزد تو فدا می‌کردم. فرزند و کسانم را به نزد تو فرستادم تا جان خویش را فدای وصی پیامبر کنند، نه همچون عایشه که فرزندان را به آتش سپرد. علی (ع) بر آن بانوی زاهد و پاک‌دین آفرین گفت و سپاه را سوی بصره حرکت داد. حمیرا هنگامی که باخبر شد، ترسید و گفت: راه چاه شد.

لشکر آراستن طلحه (ب۱۰۳۴ تا ب۱۰۵۳)
طلحه به حمیرا گفت به فکر چاره‌ی جنگ باش و غم مخور و ما را هماورد وی بدان. مادر مرا بهر همین جنگ زاییده است و دل من به این جنگ همواره شاد است. این را گفت و علم‌ها را برافراشت و فرماندهان را صدا کرد و گفت با علی (ع) کاری می‌کنم که هیچ‌کس از عرب نکرده است. نامه‌ی نام وی و پرده‌ی حشمت او را پاره می‌کنم. سعید از گفتار او خسته شد و گفت تا کی وعید می‌دهی؟ علی از تو و سپاهت باکی ندارد، بودن تو یا یک مشت خاک نزد علی (ع) تفاوتی نمی‌کند. به اندازه و درخور خودت سخن بگوی. علی (ع) نفس پیغمبر و بهترین خلق جهان است و با سخنان کسی چون تو حقیر نمی‌گردد و به شمشیر چون تویی اسیر نمی‌شود. طلحه خجالت زده شد و در حال عجز گفت پاسخ درستی سخن مرا بعداً خواهی شنید. سپاهی که پس طلحه بود، کم‌کم پیش افتاد.

رسیدن سپاه‌ها به یاری علی (ع) (ب۱۰۵۴ تا ب۱۰۸۲)
امام علی (ع) با سپاه خود به جایی به نام «زاویه» رفت. در آنجا سواری به نزد علی (ع) آمد و گفت ای امام هدی جانم به فدایت می‌خواهم با سپاهم به یاری شما بیایم و روز دشمن را به شب تار تبدیل کنم. امام علی (ع) به او خوش‌آمد گفت و برایش آرزوی سعادت نمود. در همین هنگام سوار دیگری در رسید که هزار سوار جنگجو وی را همراهی می‌کردند. علی (ع) برای آنها نیز دعا نمود تا خدا آنها را یاری نماید و دشمنشان را خوار کند. سپس امیر دیگری با لشکرش آمد و امام آنها را مورد نوازش قرار داد. روز بعد نیز طاهر باوفا، امیری از شیعیان علی (ع) با سپاهش آمد و علی (ع) با دیدن آنها شادمان شد.

پیام بردن حسن (ع) و ابن عباس از سوی علی (ع) به نزد حمیرا (ب۱۰۸۳ تا ب۱۱۵۸)
پس از آن که سپاه به راه افتاد علی (ع) به ابن‌عباس دستور داد تا به همراه حسن (ع) به نزد حمیرا رود و از طرف علی (ع) به او بگوید: به جای خود برگرد و فریب شیطان را مخور. مگذار مروان و طلحه مانع اجرای حکم پیامبر خدا شوند. سپاه را به کشتن نده. تو خود می‌دانی که اگر بازنگردی نیران جایگاه تو است. من امین و پسر عموی پیامبر و والی حقوق شما هستم. تو می-دانی که امر تو و همه‌ی اهل حرم را پیامبر به من داده است. زود برگرد و هوشیار باش و بر دین احمد همچو طیار باش. ابن‌عباس و حسن به میان سپاه بصریان رفتند و به طلحه و زبیر توجهی نکردند. به آنها گفتند فرمانده اینان هستند. اما حسن (ع) گفت سخن ما با حمیرا است و بس. در ابتدا آنها را راه نمی‌دادند؛ ولی وقتی حمیرا از آمدن پیک آگاه شد و صدای حسن (ع) را شنید، گفت آنها را راه دهید. به‌دنبال ورود حسن (ع) و ابن‌عباس، طلحه، زبیر و مروان هم، که سرکردگان این فتنه بودند، داخل رفتند. حمیرا به ابن‌عباس گفت حرفت چیست؟ ابن‌عباس به او گفت تو طالب خون از چه کسی هستی؟ گفت: در درجه‌ی نخست، از علی (ع) که اگر راضی به ریخته شدن خون عثمان نبود مردم را رها نمی‌کرد تا او را بکشند. ابن‌عباس گفت: چنین مگو و موجب خشم خدا و پیامبر (ص) مشو. رأی علی، رأی پیامبر (ص) و رضایش رضای خدا است. تو می‌دانی جایی که غوغا است چاره مدارا با مردم است. دشمنان تو را علم کرده‌اند و بدین گونه بر تو ستم کرده‌اند. طلحه از این گفته‌ها برآشفت و گفت: بس کن، علی (ع) را در طلب خون عثمان به خاک و خون می‌کشیم. او فکر می‌کرد با قتل عثمان می‌تواند عالم را مال خود کند. با شمشیر او را همچو عثمان به زیر می‌کشیم. حسن (ع) به‌پا خاست و گفت تو در گمانی باطل به سر می‌بری و فردا خواهی فهمید و به‌خاطر این کلامت از سوی حق تعالی کیفر خواهی شد. حسن (ع) به ابن‌عباس گفت برخیز که فردا این سخن را جواب خواهیم داد. سپس نزد علی (ع) برگشتند و آنچه شنیده بودند بازگفتند. علی (ع) گفت از نیکی، نیکویی و از بدخوی، بدخویی می‌روید و نام نیکان به نیکی باقی می‌ماند. کسی که نیک و بد را نداند جایگاهش آتش است. کسی که دین خود را به دینار فروخت، با خدا و پیامبر (ص) دشمنی کرده است. طلحه و زبیر از این بلا رهایی نخواهند یافت.

سپاه آراستن علی (ع) (ب۱۱۵۹ تا ب)
علی (ع) سپاه را آماده کرد. زبیر و طلحه نزد حمیرا آمدند و گفتند علی (ع) از صلح نا امید شده و جلو آمده است. عایشه نزد بزرگان لشکر رفت و از فراز تلی سپاه علی (ع) را نظاره کرد.

مذاکره ی علی (ع) با طلحه و زبیر (ب۱۱۷۳ تا ب۱۲۳۲)
علی (ع) یک مرد خواست. جوانی به سرعت نزد علی (ع) رفت. علی (ع) به او گفت نزد طلحه و زبیر برو و آنها را به خیر دعوت کن و بگو اگر پرسشی دارند نزد من آیند. آن جوان پیغام را رساند. طلحه گفت من هرگز نزد آن مکار و کینه‌توز نمی‌روم. حمیرا نیز گفت همان کاری را با وی بکنید که او با عثمان کرد. ولی زبیر گفت باید سخن وی را بشنویم. پس هر دو نزد علی (ع) رفتند. علی (ع) به طلحه گفت از روی من شرم نمی‌کنی؟مگر تو نخست با من عهد نبستی؟ از خدا شرم نمی‌کنی؟ چرا حرمت مصطفی را علم کرده‌ای؟ بیش از این مرا آزار مده و برگرد تا کوفه را به تو و مکه را به زبیر ببخشم. طلحه گفت کسی با تو نام و نان نمی‌یابد. علی (ع) به او گفت مگر امامت را می‌خواهی و مگر تو در دین ولایت داری؟ طلحه گفت من دنبال امامت نیستم. من طالب خون عثمان هستم. علی (ع) گفت شاید، ام خویش جوی و اگر می‌توانی نام خویش برآر. پس رو به زبیر کرد و گفت مگر خبر نبی را در آن سفر فراموش کرده‌ای که به تو گفت از دل دوستدار علی (ع) باشی و تو گفتی او را چو دیده و جان دارم. کسی که دشمن علی (ع) است، مؤمن نیست. پیامبر (ص) گفت پس از من ابوالحسن از تو رنج‌ها می‌بیند و زنی از زنان مرا به جنگ علی (ع) می‌کشانی.

تردید زبیر در جنگ با علی (ع) (ب۱۲۳۳ تا ب۱۲۳۷)
زبیر از سخنان علی (ع) ترسید و از او زینهار خواست تا از گناهش درگذرد. طلحه آنچه را دید به حمیرا گفت.

سخن گفتن حمیرا با زبیر و راضی کردن وی به جنگ (ب۱۲۳۸ تا ب۱۲۶۵)
حمیرا گفت زبیر را نزد من آورید و به او گفت رضای خدا در طلب خون عثمان است و زبیر را راضی کرد و از او خواست تا در این کار خیر پیشدستی کند. زبیر لباس رزم پوشید و سپاه را تحریک به نبرد کرد.

آغاز جنگ (ب۱۲۶۶ تا ب۱۲۸۷)
پس بر طبل جنگ کوفتند و ام‌المؤمنین هم بیرون آمد و در هودجی که افسارش از یاقوت سرخ بود نشست. وقتی خبر به علی (ع) رسید سپاه را آماده‌ی نبرد کرد.

به حجت گرفتن قرآن از سوی علی (ع) و نخستین حمله (ب۱۲۸۸ تا ب۱۳۳۹)
علی (ع) به قنبر گفت: مصحف بیاور. پس مصحف آورد و علی (ع) آن را به دست مسلم داد تا ناکثین را دعوت به حکم فرقان کند و او چنین کرد. حمیرا عصبانی شد و مروان به او حمله برد و دستش را قطع کرد و کراسه بر زمین افتاد. مسلم از اسب به زیر آمد و با دست دیگرش قرآن را گرفت و آنها را دعوت به قرآن کرد. اما مروان و سپاه به او حمله کردند، سر از تنش جدا کردند و دفترش را در خاک و خون افکندند و سرش را بر دار کردند. حیدر با خشم حمله‌ور شد و پسر ابوبکر هم با دیدن این صحنه بر ناکثین تاخت. سپس سعید و محمد هم هجوم بردند. سپاه به یک حمله دو هزار نفر از ناکثین را شکار کردند و به دستور علی (ع) سر مسلم را از سر دار برداشتند و سپس به لشکرگاه بازگشتند و علی (ع) گفت خدایا خود شاهدی که حجتی نماند که بر این ناکثین نخوانده باشم.

آرایش سپاه و حمله ی دوم (ب۱۳۴۰ تا ب۱۳۹۰)
سپاه جمل مجدداً قصد حمله کردند و سپاه خود را آراستند. علی (ع) میمنه را به حسین (ع)، میسره را به قیس، جناح را به فرزند ابوبکر و قلب سپاه را به مالک اشتر سپرد. سپاه جمل نیز به عایشه گفتند همچون حصنی بر گرد تو خواهیم ماند و عایشه آنها را دعا کرد. ابن‌عوام نیزه برداشت و عازم نبرد با علی (ع) شد. مروان نیز در قلب کنار شتر عایشه بود. زبیر و طلحه نیز به ترتیب بر میمنه و میسره ایستادند. اما جرأت حمله نداشتند. عایشه به زبیر گفت بیرون خرام. زبیر به طلحه گفت با نیزه به دشمن حمله بر و طلحه به او گفت نخست تو تیراندازی کن.

کشته شدن طلحه به دست زبیر (ب۱۳۹۱ تا ب۱۳۹۴)
زبیر از جانب راست سوی علی (ع) تیراندازی کرد اما تیرش به خطا رفت. تیر به طلحه اصابت کرد و بر زمین افتاد و مرد.

حمله ی زبیر به سپاه علی (ع) (ب۱۳۹۵ تا ب۱۴۰۶)
زبیر برآشفته شد و با نیزه سوی علی (ع) حمله برد. علی (ع) به فرماندهان سپاه خود گفت حمله‌ی او از کین طلحه است و پیامبر (ص) مرا به این خبر داده است. من خود سوی او می‌روم که سرانجام کردار او را می‌دانم. شما نیز راه را باز کنید و به سوی دیگر روید.

بیرون رفتن زبیر از سپاه و کشته شدن وی (ب۱۴۰۷ تا ب۱۴۱۷)
زبیر از صف مؤمنان خارج شد و اسبش به ضرب سنان به تاخت سوی بیابان رفت. زبیر در بیابان همچو دیوانگان به این سو و آن سو رفت تا اینکه درختی کنار جویباری یافت. با اندوه فراوان از اسب پیاده شد و خوابید. سپاهی پنج هزار نفری از حجاز به یاری علی (ع) می‌آمدند که در راه زبیر را دیدند و با او درگیر شدند و دستش را قطع کردند. زبیر به علی (ع) بدگویی کرد و سپاهیان بر او حمله بردند و سر از تنش جدا کردند.

آوردن سر زبیر به نزد علی (ع) و اعتراض علی (ع) به قاتل زبیر (ب۱۴۱۷ تا ب۱۴۸۴)
سپس سر را نزد علی (ع) بردند. علی (ع) گفت چرا او را نزد من نیاوردید تا او را توبه دهم و یا حبسش کنم. طلحه و زبیر از پیامبر (ص) خواستند تا برایشان دعا کند که بهشتی شوند؛ ولی پیامبر (ص) برایشان دعا نمی‌کرد؛ چراکه به دل دشمن علی (ع) بودند. بار دیگر از پیامبر (ص) درخواست کردند و پیامبر (ص) فرمود کشندگان شما دوزخی هستند. سپاهیان اندوهگین شدند ولی حسین (ع) به آنها دلداری داد.

قتل زبیر به روایتی دیگر (ب۱۴۸۸ تا ب۱۵۰۷)
زبیر تیر انداخت که به خطا به طلحه اصابت کرد و او از اسب افتاد و مرد. زبیر یاد گفته‌ی پیامبر افتاد که هر کس شما را کشد دوزخی است. زبیر آشفته سوی علی (ع) تاخت و سپاه به یک سو رفتند و او از میان دو صف ناپدید شد.

فرماندهی حمیرا پس از قتل طلحه و زبیر (ب۱۵۰۸ تا ب۱۵۱۱)
حمیرا پس از کشته شدن طلحه لرزید و به دستور او، طلحه را به بصره بردند و به خاک سپردند. سپاه کشته شدن طلحه و ناپدید شدن زبیر را به فال بد گرفتند و همه از کردار مروان اندوهناک بودند. ولی حمیرا مجدداً فرماندهان را به جنگ فراخواند.

دلاوری مالک اشتر در نبرد (ب۱۵۱۲ تا ب۱۵۵۵)
عوف بن نصر به میدان رفت و رجزخوانی کرد؛ اما مالک بر او حمله برد و او را به دو نیم کرد. سپس حارث که همچون پیل آهن‌تن بود به مالک حمله برد که مالک او را نیز به دو نیم کرد. سپس عبدالله سهیل یمن همچو پیل مست نشسته بر اسب عقیلی با تیغ هندی به دست بر مالک حمله برد که مالک او را نیز همچو خیار به دو نیم کرد.

به میدان آمدن عبدالله بن زبیر و نبرد با مالک اشتر و آگاه شدن عبدالله از قتل زبیر و کین خواهی او (ب۱۵۵۶ تا ب۱۶۳۷)
سپس عبدالله بن زبیر به نبرد مالک رفت. سر ابن‌عوام را برای مالک آوردند و مالک سر را جلوی عبدالله انداخت. عبدالله سر را برای حمیرا فرستاد و حمیرا گریست. عبدالله با مالک درگیر شد. اما حمیرا صد مرد به کمک او فرستاد. صد مرد از خویشان مالک نیز به کمک او آمدند و عبدالله از میدان جان سالم به در برد. سپس مالک نیز به دستور علی (ع) آوردگاه را ترک کرد. اما ابن‌زبیر پس از بستن جراحت به آوردگاه بازگشت. عکبر با او درگیر ولی مجروج شد. عبدالله هم‌آورد طلب کرد. سپس فضل ریاحین به نبرد با او پرداخت، ولی عبدالله با نیرنگ او را شهید کرد.

کشته شدن عبدالله به دست حسین (ع) (ب۱۶۳۸ تا ب۱۶۶۱)
سپس حسین (ع) به نبرد با عبدالله پرداخت. طوری با هم جنگیدند که سپر هر دو پاره‌پاره شد و سپر جدید خواستند. هر دو از جنگ خسته شدند. عبدالله جراحت بست و بر اسب دیگر نشست و حمله کرد. سرانجام حسین (ع) او را به دو نیمه کرد. وقتی حمیرا فهمید نالید؛ اما گفت کنون وقت بانگ و زاری نیست و سپاه را به نبرد فرستاد. جنگ در اطراف حسین(ع) سخت شد.

حمله ی جمعی به اصحاب جمل و کشته شدن عبدالله عامری به دست مالک (ب۱۶۷۷ تا ب۱۷۲۰)
علی (ع) به همراه سپاهیان به یاری حسین (ع) آمد. در آن رزمگاه ۱۰هزار نفر کشته شد. حمیرا از درون هودج آه کشید و سپاه را به اطراف خود فراخواند. یکی از سران فتنه، که همچون سامری سپاه بود، عبدالله عامری بود که با علی (ع) دشمنی داشت. مالک با او روبه‌رو شد و او را با ضربتی پیش طلحه و زبیر فرستاد. تنها مروان مانده بود. نبرد تا شب ادامه یافت و سپس هر یک به آرامگاه رفتند. سپاه بنی‌ضبه خسته شده بودند.

یادکرد قتل زبیر و به مکه رسیدن دست بریده ی او (ب۱۷۲۱ تا ب۱۷۳۷)
علی (ع) تن و دست زبیر را در دشت افکند. درندگان به آن سو آمدند. کرکسی دست را گرفت و به هوا برد. سواران دنبال کرکس رفتند اما کرکس دور شد و از دیده‌ها نهان گردید. اما دست ناگهان از چنگال کرکس رها شد و درست در بازار مکه افتاد. مردم دست را از روی انگشتری شناختند و هر کس در این باره چیزی می‌گفت.

صف آرایی سپاه ها در روز دوم جنگ (ب۱۷۳۸ تا ب۱۷۶۰)
حمیرا و مروان بامداد روز بعد سپاه را به نبرد فراخواندند. بر میمنه و میسره‌ی سپاه علی (ع) نیز به ترتیب مالک و قیس ایستادند و علی (ع) با دو فرزند خویش در قلب ایستاد. مجدداً دو سپاه با هم درگیر شدند.

نتیجه گیری
شاعر در ترسیم این جنگ در قالب جملات و تعابیر حماسی به تقلید از شاهنامه تبحر خاصی داشته است و توانسته است به شکلی زیبا صحنه‌های این جنگ را در قالب شعر به تصویر بکشد. او حتی در مواردی اختلاف روایات را نیز فروگذار نکرده و به نظم درآورده است. اما با وجود اینها به‌نظر می‌رسد که جهت حفظ قالب شعری و جذاب نمودن صحنه های نبرد به تحریفاتی در بیان وقایع تاریخی دست زده است. متأسفانه به علت از بین رفتن منابع این اشعار که ظاهراً آثار ابومخنف بوده‌اند، امکان قضاوت دقیق درباره ی میزان پایبندی شاعر به اصل روایت وجود ندارد و تنها در ضمن مقایسه ی گزاره های تاریخی این اشعار با سایر منابع تاریخی می‌توان به ارزیابی تاریخی آنها پرداخت. بر اساس مقایسه‌ی صورت گرفته می‌توان به برخی از این اختلاف روایات پی برد، که از جمله این روایات می‌توان به ذکر حسین (ع) و عمار به عنوان فرستادگان علی (ع) به کوفه به جای حسن (ع) و عمار، رفتن سپاه کوفه به مدینه برای یاری علی به جای رفتن این سپاه به ذوقار، ذکر عمرو بن عثمان بن حنیف به عنوان والی علی (ع) بر بصره به جای عثمان بن حنیف، کشته شدن طلحه به دست زبیر به جای کشته شدن طلحه به دست مروان حکم و کشته شدن عبدالله بن زبیر به دست حسین (ع) که خلاف روایات مسلم تاریخی است و اصلاً عبدالله بن زبیر در این نبرد کشته نشد. ولی به هر حال با وجود این اختلاف روایات از این منبع گرانبها می توان به کسب اطلاعات جدیدی درباره‌ی این غزوه پرداخت.

 

پی نوشت

– ام الفضل دختر حارث یکى از مردم جهینه را به نام ظفر خبر کرد که با شتاب برود و نامه او را به على برساند و او نامه ام الفضل را که شامل خبر بود پیش على آورد (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶، ص۴۵۱ [ص:۲۳۵۸]).
– در منابع تاریخی به‌جای «حرب» و «خوب» واژه‌ی «حوأب» آمده است (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶، ص۴۵۷ [ص:۲۳۶۵]؛ تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶، ص۴۶۹ [ص:۲۳۸۱]؛ تاریخ‏یعقوبى/ترجمه،ج‏۲،ص:۷۹؛ مروج‏الذهب/ترجمه،ج‏۱،ص:۷۱۴؛ ).
– عایشهگفت: «بخدا قصه سگان حوأب مربوط به من است، برم گردانید» و این را سه بار گفت. شتر بخفت و آنها نیز شتران را اطراف وى بخوابانیدند بدین حال بودند و عایشه از رفتن دریغ داشت تا روز بعد همانوقتى که از راه مانده بودند. زبیر بیامد و گفت: «فرار، فرار که بخدا على بن ابى طالب به شما رسید.» پس حرکت کردند(تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶، ص۴۵۷ [ص:۲۳۶۵]). عایشه بانگ سگان شنید و گفت: «این چه آبى است؟» گفتند: «آب حوأب» گفت: «انا لله و انا الیه راجعون، من همانم، از پیمبر خدا وقتى که زنانش پیش وى بودند شنیدم که مى‏گفت: ایکاش مى‏دانستم سگان حوأب به کدامتان بانگ مى‏زند» عایشه مى‏خواست باز گردد اما عبد الله بن زبیر پیش وى آمد و گفت: «کسى که گفته اینجا حوأب است دروغ گفته» و چندان بگفت تا عایشه روان شد. (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۴۶۹ [صص:۲۳۸۱و۲۳۸۲]). به گزارش یعقوبی، لشکر شبانه بابى رسید که بان ماء الحوأب گفته مى‏شد و سگهاى آن بروى ایشان فریاد زدند. پس عایشه گفت: این چه آبى است؟ کسى گفت: ماء الحوأب. گفت: انا لله و انا الیه راجعون، مرا بازگردانید، مرا بازگردانید، این همان آبى است که پیامبر خدا بمن گفته است: ” تو آن زن مباش که سگهاى حوأب بروى تو فریاد زنند.” پس چهل مرد نزد وى آوردند و آنان بخدا سوگند خوردند که اینجا ماء الحوأب نیست (تاریخ‏یعقوبى/ترجمه،ج‏۲،ص:۷۹). به گزارش مسعودی نیز زبیر گفت «بخدا این حوأب نیست اینکه بتو گفته اشتباه کرده است» طلحه که در عقب کاروان بود بنزد وى رسید و قسم خورد که اینجا حوأب نیست و پنجاه تن از کسانى که همراه بودند شهادت دادند و این نخستین شهادت دروغ بود که در اسلام ترتیب داده شد (مروج‏الذهب/ترجمه،ج‏۱،ص:۷۱۵).
– على به مردم کوفه نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم، اما بعد، من شما را برگزیدم و پیش شما «اقامت مى‏گیرم که مى‏دانم خدا عز و جل و پیمبر او را دوست دارید، هر که «پیش من آید و یاریم کند دعوت حق را پذیرفته و تکلیف خویش را انجام «داده است» طلحه بن اعلم گوید: على، محمد بن ابى بکر و محمد بن عون [و به قول دیگر محمد بن جعفر] را سوى کوفه فرستاد (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۴۷۷ [ص:۲۳۹۳]؛ تاریخ‏الطبری/ترجمه، ج‏۶،ص۴۷۸ [ص:۲۳۹۴]). سپس به‌خاطر عدم همکاری ابوموسی، مالک اشتر و ابن‌عباس و پس از آنها حسن (ع) و عمار بن یاسر را فرستاد (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۴۸۲ [ص:۲۴۰۰]؛ تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۴۹۹ [ص:۲۴۲۴]؛ تاریخ‏یعقوبى/ترجمه،ج‏۲،ص:۷۹؛ مروج‏الذهب/ترجمه، ج‏۱،ص:۷۱۶)؛ ابوحنیفه دینوری پیش از حسن (ع) و عمار از هاشم بن عتبه به‌عنوان فرستاده‌ی علی (ع) نام برده است. (اخبارالطوال/ترجمه،ص:۱۸۱)؛ اما ابن‌قتیبه دینوری معتقد است نخست محمد بن ابوبکر از سوی عمار به کوفه رفت و سپس على، حسن بن على و عبد الله بن عباس و عمار یاسر و قیس بن سعد را به همراه نامه‏اى به سوى مردم کوفه روانه کرد (امامت‏وسیاست/ترجمه،ص:۹۲و۹۳).
– شعبى گوید: وقتى مردم کوفه به ذى قار رسیدند على با جماعتى و از جمله ابن‌عباس بدیدشان و خوش آمد گفت (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۴۸۷ [ص:۲۴۰۸]؛ نیز نک. اخبارالطوال/ترجمه،ص:۱۸۲).
– عثمان بن حنیف والی بصره بود (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶، ص۴۴۲، [ص:۲۳۴۶] وقایع سال سی و ششم؛ تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶، ص۴۶۸ [ص:۲۳۸۱]؛ تاریخ‏یعقوبى/ترجمه،ج‏۲،صص:۷۷و۷۹؛ مروج‏الذهب/ترجمه،ج‏۱،ص:۷۱۴و۷۱۵).
– به گزارش طبری، به گفته‌ی عایشه او را رها کردند (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۴۷۰ [ص:۲۳۸۳]) مسعودی هم می‌نویسد بصریان «یکى از شبها عثمان را غافلگیر کرده اسیر و مضروب کردند و ریشش را بتراشیدند ولى چون نیک بیندیشیدند بیم کردند که برادر او سهل بن حنیف و دیگر مردم انصار از بازماندگان آنها که در مدینه بودند انتقام بگیرند و او را رها کردند» (مروج‏الذهب/ترجمه،ج‏۱،ص:۷۱۵)؛ ابن‌قتیبه گوید مروان این کار را با عثمان بن حنیف انجام داد (امامت‏وسیاست/ترجمه،ص:۹۷). محمد بن حنفیه گوید: عثمان بن حنیف که موى سر و ریش و ابروان وى را کنده بودند در ذی‌قار [و به نقل دیگر در ربذه] پیش على آمد و گفت: «اى امیر مؤمنان! مرا با ریش فرستاده بودى و بى‏ریش پیش تو آمدم» (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۴۸۰ [ص:۲۳۹۸]؛ تاریخ‏یعقوبى/ترجمه،ج‏۲،ص:۷۹).
– در کتاب امامت و سیاست به متن سه نامه به گونهای دیگر اشاره شده است (امامت‏وسیاست/ترجمه،ص:۹۸).
– به نقل از طبری آمده على اول شب عبد الله بن عباس را پیش طلحه و زبیر فرستاد، آنها نیز اول شب محمد بن طلحه را پیش على فرستادند که هر کدام با یاران خود سخن کنند و جواب موافق بود. و چون شب در آمد، و این به ماه جمادى الاخر بود، طلحه و زبیر کس پیش سران جمع خویش فرستادند بجز آنها که به عثمان تاخته بودند و شب به قرار صلح گذشت. محرکان قضیه عثمان نیز شب بدى داشتند که در راه هلاک بودند، همه شب به مشورت پرداختند و همسخن شدند که آتش جنگ را چنانکه کس نداند روشن کنند و چنین کردند (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۵۰۶ [ص:۲۴۳۲]).
– علی (ع) گفت: «اى طلحه! تو بخونخواهى عثمان آمده‏اى؟ خدا قاتلان عثمان را لعنت کند، زبیر! یاد دارى آن روز که با پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم در محله بنى غنم بر من گذشتى، پیمبر به من نگریست و به روى من خنده زد، من نیز به روى وى خنده زدم، گفتى: پسر ابو طالب از گردنفرازى دست بر نمى‏دارد. پیمبر خدا به تو گفت: على گردنفرازى ندارد. تو به جنگش مى‏روى و نسبت به او ستمگرى.» گفت: «اى خدا، آرى و اگر این را به یاد داشتم به این راه نمى‏آمدم، به خدا هرگز با تو جنگ نمى‏کنم.» (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۵۰۲ [ص:۲۴۲۷]). به روایت دیگر على به زبیر گفت: «از پس عثمان خلافت حق تو نیست، ما ترا از بنى عبد المطلب مى‏دانستیم تا پسر ناخلفت مانع شد و میان ما تفرقه انداخت» آنگاه سخنانى در توبیخ وى بگفت از جمله اینکه پیمبر بر آنها گذشت و به على گفت: «پسر عمه‏ات چه مى‏گوید؟ به جنگ تو مى‏آید و نسبت به تو ستمگر است.» زبیر برفت و گفت: «با تو جنگ نمى‏کنم» (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۵۰۹ [ص:۲۴۳۴]).
– مخالفان به آن جوان که مصحف به دست داشت هجوم آوردند و دو دستش قطع شد و مصحف را به دندان گرفت تا کشته شد. على گفت: «اینک حمله کردن رواست، جنگ آغاز کنید.» (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۵۰۹ [ص:۲۴۳۵]). مادرش شعرى بدین مضمون گفت: «پروردگارا مسلم پیش آنها رفت و کتاب خدا را میخواند و از آنها بیمى نداشت ولى ریش‏هاى خودشان را از خون او رنگ کردند و مادرش ایستاده بود و آنها را مینگریست» (مروج‏الذهب/ترجمه،ج‏۱،ص:۷۱۸). گفته می‌شود کعب بن سور مصحف عایشه را گرفت و میان دو صف آمد و کسان را به خدا عز و جل قسم مى‏داد که خونهاى خویش را حفظ کنند اما تیربارانش کردند که جان داد و جماعت به تیراندازان مهلت ندادند و حمله بردند و جنگ آغاز شد. کعب نخستین کس بود که از بصریان و کوفیان در مقابل عایشه کشته شد (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۵۲۹ [صص:۲۴۵۹-۲۴۶۰]).
– به گفته‌ی ابوحنیفه دینوری، پهلوى راست لشکر على (ع) به فرماندهى اشتر و پهلوى چپ به فرماندهى عمار بن یاسر بود، پرچم بزرگ در دست پسرش محمد بن حنفیه بود (اخبارالطوال/ترجمه،ص:۱۸۴). اما ابن‌قتیبه گوید: علی عبد الله بن عباس را بر مقدمه لشکر، هند مرادى را بر پایین لشکر و عمار یاسر را بر همه سواره نظام و محمد بن ابو بکر را بر همه پیاده نظام گماشت (امامت‏وسیاست/ترجمه،ص:۹۸).
– به گفته‌ی ابوحنیفه دینوری، بر سواران محمد بن طلحه را بر پیادگان عبد الله بن زبیر را گماشتند، پرچم بزرگ را به عبد الله بن حزام بن خویلد و پرچم ازد را به کعب بن سور دادند و کعب را به فرماندهى پهلوى راست هم گماشتند و بر قریش و کنانه عبد الرحمن بن عتاب بن اسید را گماشتند، و عبد الرحمن بن حارث بن هشام را به فرماندهى پهلوى چپ گماشتند (اخبارالطوال/ترجمه،ص:۱۸۳). اما ابن‌قتیبه می‌نویسد: کار جنگ در دست زبیر بود. طلحه مسئول سواره نظام و عبد الله بن زبیر مسئول پیاده نظام بود و محمد بن طلحه نیز میانه لشکر را بر عهده داشت. جلوى لشکر در دست مروان حکم بود. عبد الرحمن بن عباده بر مردان جناح راست و هلال بن وکیع بر مردان جناح چپ فرمان مى‏راند (امامت‏وسیاست/ترجمه،ص:۹۷).
– بنابه روایتی از طبری تیرى به طلحه خورد و او را بکشت که پنداشته‏اند مروان ابن حکم انداخته بود (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۵۰۹ [ص:۲۴۳۵]). یعقوبی نیز می‌نویسد: طلحه بن عبید الله در معرکه کشته شد، مروان ابن حکم تیرى بسوى او انداخت و او را از پا در آورد و گفت: بخدا سوگند پس از امروز خون عثمان را نخواهم خواست و من او را کشتم. پس طلحه چون بیفتاد گفت: بخدا سوگند هرگز مانند امروز پیر مردى از قریش را بیچاره‏تر از خود ندیدم، من بخدا سوگند هرگز در موقفى جز این موقف نایستادم مگر آنکه جاى پاى خود را در آن شناختم (تاریخ‏یعقوبى/ترجمه،ج‏۲،ص:۸۰). به گفته‌ی مسعودی وقتى زبیر بازگشت على رضى الله عنه طلحه را ندا داد که اى ابو محمد براى چه آمده‏اى؟ گفت «براى خونخواهى عثمان» گفت «خدا از ما دو نفر کسى را که در خون عثمان دخالت داشته بکشد مگر نشنیدى که پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم گفت «خدایا با هر کس که با او دوستى میکند دوستى کن و با هر که با او دشمنى میکند دشمنى کن» تو اول کسى هستى که با من بیعت کردى و سپس شکستى در صورتى که خدا عز و جل فرمود «هر که پیمان بشکند بر ضرر خویش مى‏شکند» گفت «استغفر الله» و بازگشت مروان بن حکم گفت «زبیر برگشت طلحه نیز برمیگردد براى من فرقى نمیکند که این طرف تیر بیندازم یا آن طرف» و تیرى بشاهرگ دست او زد که او را بکشت. گویند وقتى طلحه رضى الله عنه برگشت شنیدند که میگفت «پیشمانى اینست که من دارم واى بر من و واى بر پدر و مادر من عقلم گمراه شده بود که به پندار خود رضایت بنى جرم میخواستم و همانند کسعى به پشیمانى دچار شدم» آنگاه در حالى که غبار از پیشانى خود پاک میکرد میگفت «فرمان خدا به اندازه معین بود» گویند وقتى این شعر را میخواند که عبد الملک پیشانى او را زخمى کرده و مروان تیر بشاهرگش زده بود و بزمین افتاده بود و جان میداد (مروج‏الذهب/ترجمه،ج‏۱،ص:۷۲۲)؛ دینوری می‌نویسد پس از اینکه زبیر جنگ را رها کرد، طلحه نیز پشیمان شد و مروان به زانوی او تیر زد، که بر اثر خونریزی ناشی از آن درگذشت (اخبارالطوال/ترجمه،ص:۱۸۵). در کتاب امامت و سیاست آمده است: على، عمار، مالک، و انصار به طرف شتر رفتند، مردم در کنار شتر جنگ سختى با یکدیگر کردند تا این که شب شد، این جنگ سخت به مدت هفت روز ادامه داشت تا این که على در پایان روز هفتم شکست سختى را به آنان تحمیل کرد. طلحه وقتى وضعیت را چنین دید دست‏هایش را به سوى آسمان بلند کرد و گفت: خدایا اگر ما در حق عثمان چاپلوسى و یا ظلم کرده‏ایم، امروز را از ما بگیر تا از ما خشنود شوى. گویند، هنوز سخن طلحه به پایان نرسیده بود که مروان ضربه‏اى به طلحه زد، طلحه بر زمین افتاد، در حالى که هودج عایشه همچنان پایدار بود. مروان با گروهى از قبایل قیس، کنانه و بنى اسد، از هودج محافظت مى‏کرد (امامت‏وسیاست/ترجمه،ص:۱۰۶). حکیم بن جابر گوید: به روز جنگ جمل طلحه گفت: «خدایا هر چه خواهى از من بجاى عثمان بگیر که راضى شود، و تیرى ناشناس بیامد و همچنانکه توقف کرده بود بالاى زانوى وى را بزین دوخت و او همچنان ببود تا پاپوشش از خون پر شد و چون سنگین شد به غلام خویش گفت: «پشت سر من سوار شو و جایى براى من بجوى که آنجا ناشناس باشم که هرگز ندیده‏ام که خون پیرى چنین تباه شود.» غلام طلحه سوار شد و وى را بگرفت و پیوسته مى‏گفت: «مخالفان بما رسیدند.» تا وى را به یکى از خانه‏هاى بصره رسانید که ویرانه بود و در سایه آن فرود آورد که در همان ویرانه بمرد و در محله بنى سعد به خاک رفت (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،صص۵۲۷-۵۲۸ [ص:۲۴۵۸]). مسعودی می‌نویسد: در بصره مدفون شد و قبر و مسجد او در آنجا تاکنون معروف است قبر زبیر نیز در وادى السباع است (مروج‏الذهب/ترجمه،ج‏۱،ص:۷۲۳).
– به گزارش یعقوبی، على بن ابى طالب به زبیر گفت: اى ابو عبد الله نزدیک من آى تا سخنى را که من و تو از پیامبر شنیده‏ایم بیاد تو آورم. زبیر به على گفت: در امانم؟ على گفت: در امانى. پس زبیر نزد وى آمد و على آن سخن را بیاد او داد. زبیر گفت: خدایا من جز در این ساعت این را بیاد نداشتم. و عنان اسب خود را برگرداند تا بازگردد. پس عبد الله باو گفت: کجا؟ گفت: على سخنى را که پیامبر خدا گفته بود بیاد من آورد. گفت: نه چنین است، بلکه شمشیرهاى برنده بنى هاشم بدست مردانى دلاور چشم تو را خیره کرد. گفت: واى بر تو آیا مانند من به بددلى سرزنش مى‏شود؟ براى من نیزه‏اى بیاورید. پس نیزه را گرفت و بر اصحاب على حمله برد. على گفت: افرجوا لشیخ فانه محرج،” براى پیرمرد راه باز کنید که او را بحرج افکنده‏اند.” پس میمنه و میسره و قلب را شکافت، سپس بازگشت و به پسرش گفت: اى بى‏مادر، آیا بددل چنین کارى مى‏کند؟ (تاریخ‏یعقوبى/ترجمه،ج‏۲،ص:۸۱)؛ مسعودی ضمن نقلی مشابه در مورد سخنی که علی (ع) به یاد او آورد می‌نویسد: یاد دارى روزى در بنى بیاضه به پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم برخوردم که سوار خر خود بود و پیمبر خدا بروى من خندید و منهم بروى او خندیدم تو هم همراه او بودى و تو گفتى «اى پیمبر خدا على از تکبر دست بر نمیدارد» گفت «على تکبر ندارد اى زبیر آیا او را دوست دارى؟» گفتى «آرى بخدا او را دوست دارم» و بتو گفت «بخدا بجنگ او خواهى رفت در صورتى که درباره او ظلم میکنى؟» زبیر گفت «استغفر الله اگر بیاد داشتم هرگز نمیآمدم» گفت «اى زبیر برگرد» گفت «حالا که کار از کار گذشته چطور برگردم بخدا این ننگى است که هرگز پاک نخواهد شد» گفت «اى زبیر پیش از آنکه ننگ و جهنم با هم جفت شود با ننگ برگرد»، زبیر بازگشت (مروج‏الذهب/ترجمه،ج‏۱،ص:۷۲۰؛ نیز نک. اخبارالطوال/ترجمه،ص:۱۸۴؛ امامت‏وسیاست/ترجمه،ص:۱۰۰).
– عمرو بن جرموز و فضاله بن حابس و نفیع به دنبال زبیر به سفوان رفتند و او را کشتند (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۴۹۹ [ص:۲۴۲۴]). به روایتی دیگر، جون بر مرکب خویش نشست و پیش احنف رفت آنگاه دو سوار پیش احنف و یاران وى آمدند و پهلوى وى نشستند و لختى با وى آهسته گویى کردند و برفتند. پس از آن عمرو بن جرموز پیش احنف آمد و گفت: «در وادى السباع به او رسیدم و خونش بریختم.» جون مى‏گفت: «بخدایى که جانم بفرمان اوست احنف قاتل زبیر بود.» (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۵۱۱ [ص:۲۴۳۸]). ولید بن عبد الله به نقل از پدرش گوید: به روز جنگ جمل وقتى کسان طلحه و زبیر هزیمت شدند زبیر برفت و بر اردوى احنف گذشت و چون احنف بدانست و از کارش خبر یافت گفت: «به خدا این کناره‏گیرى نیست.» آنگاه احنف به کسان گفت: «کى از او خبر مى‏آورد؟» عمرو بن جرموز به یاران خود گفت: «من.» گوید: به تعقیب وى رفت و چون بدو رسید زبیر در او نگریست، سخت خشمگین بود و پرسید: «چه خبر؟» عمرو گفت: «مى‏خواستم از تو بپرسم» غلام زبیر که عطیه نام داشت و همراه وى بود گفت: «این حمله مى‏کند.» زبیر گفت: «از یک مرد چه مى‏ترسى؟» گوید: وقت نماز شد، ابن جرموز گفت: «نماز کنیم» ابن زبیر گفت: «نماز کنیم» پس فرود آمدند، ابن جرموز پشت سر وى ایستاد و از پشت سر از شکاف زره با نیزه بزد و او را بکشت و اسب و انگشتر و سلاحش را بگرفت و غلام را رها کرد که وى را در وادى السباع به خاک سپرد، و او با خبر پیش کسان بازگشت (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،صص۵۳۴-۵۳۵ [صص:۲۴۶۵-۲۴۶۶]). به گفته‌ی یعقوبی، زبیر از معرکه کنار گرفت و گذارش به احنف بن قیس افتاد پس گفت: مانند این مرد ندیدم، ناموس رسول خدا را تا باینجا کشانید و حجاب پیامبر خدا را از او فروهشت و ناموس خود را در خانه خود پوشیده داشت سپس او را واگذاشت و کناره‏گیرى کرد، آیا مردى نیست که حق خدا را از او بگیرد؟ پس عمرو بن جرموز تمیمى او را تعقیب کرد و در جایى که” وادى السباع” گفته مى‏شود او را کشت(تاریخ‏یعقوبى/ترجمه،ج‏۲،ص:۸۱). عمرو شمشیر و انگشتر و سر زبیر را بنزد على برد گویند سر او را نبرد على گفت «این شمشیرى بود که مدتها سختى‏ها را از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بگردانیده بود ولى با اجل و مرگ بد چه میتوان کرد اما کشنده پسر صفیه جهنمى است» (مروج‏الذهب/ترجمه،ج‏۱،ص:۷۲۱؛ نیز نک. اخبارالطوال/ترجمه،ص:۱۸۵؛ امامت‏وسیاست/ترجمه،ص:۱۰۱-۱۰۳).
– عبدالله بن زبیر گوید: من رفتم و مهار شتر عایشه را گرفتم. عایشه گفت: «کیستى؟» گفتم: «عبد الله بن زبیر» گفت: «واى که اسماء بى‏پسر شد» گوید: اشتر بر من گذشت و او را شناختم و در او آویختم که هر دو بیفتادیم و بانگ زدم که من و مالک را بکشید، گروهى از آنها و از ما بیامدند و به دفاع از ما بجنگیدند تا از هم جدا شدیم و مهار از دست رفت. مردم نمى‏دانستند مالک کیست و اگر گفته بود من و اشتر را بکشید بدون شک اشتر را کشته بودند. (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۵۱۹ [ص:۲۴۴۸]؛ نیز نک. تاریخ‏الطبری/ترجمه، ج‏۶،ص۵۲۵ [ص:۲۴۵۶]؛ تاریخ‏الطبری/ترجمه، ج‏۶،ص۵۳۰ [ص:۲۴۶۱]؛ مروج‏الذهب/ترجمه،ج‏۱،ص:۷۲۵؛ اخبارالطوال/ترجمه،ص:۱۸۶؛ امامت‏وسیاست/ترجمه،ص:۱۰۶).
– طبری در روایتی آورده است که در مجموع، در جنگ جمل در اطراف جمل ده هزار کس کشته شد که یک نیمه از یاران على بودند و یک نیمه از یاران عایشه، و بقولى در نبرد اول از مردم بصره پنجهزار کس کشته شد و در نبرد دوم نیز از مردم بصره پنجهزار کس کشته شد که ده هزار کشته از مردم بصره بود. از مردم کوفه نیز پنجهزار کشته شده بود (تاریخ‏الطبری/ترجمه،ج‏۶،ص۵۳۹ [ص:۲۴۷۱]). اما به گزارش یعقوبی، جنگ در چهار ساعت روز بود و بعضى روایت کرده‏اند که در آن روز سى و چند هزار کشته شد (تاریخ‏یعقوبى/ترجمه،ج‏۲،ص:۸۱).

[1] [2] [3] [4]